part35
#part35
مجید-نزدیکای صبح بود ازخواب پریدم
اونقد پشت فرمون نشسه بودم خوابم برده بود
رفتم خونه
دروبازکدرم
همه خواب بودن
تیناهم روکاناپهخوابش برد بود
گردنشو صاف کردم روش پتوکشیدم
رفتم تواتاقم نشستم جلو پنجره
سیگارمو روشن کردم
که یهو درخورد
مجید-بله؟!
تینا-منم
سلام
کجابودی نصف جون شدم چرایخبرنمیدی به ادم
مجید-حالم خو بنبود
تینا-چیشده مجید
اون سیگار وبده من
گرفتم زادستش انداختم بیرون
هرچقدم بدباشه سیگار کاردرستی نیس
مجید-تینا من نمیدونم چیکارکنم
تینا حمیدرضا بهت خیانت نکرده
تینا-چیمیگی خودم عکسشونو دیدم
مجید-براش پاپوش دوختن
تینا-مجیدچی زدی؟!
پاپوش تااین حد که عکس لختشون کنارهمو برامن بفرستن؟!
مجید-حمیدرضارو چیزخور کردن
عکساروگرفتن
تینا-اگه اینجورباشه حمید رضا چرایبارم بهم توضیح نداد
مجید-تهدیدش کردن عکسارو پخش میکنن
بروباهاش حرف بزن بهش بگو دیگه عکسا ازبین رفتن
تینا-توازکجا میدونی
مجید-تبسم که میشناسی
خودت نزن به اون راه من همچیو فهمیدم باشه؟
ازهمچی خبردارم اون تصادف
رابطم باتبسم
دورکردن تبسم ازمن
تینامن بخشیدمتون ولی تبسم گناه نداشت؟!
به توربطیندارع ها مقصراصلی مامان وباباعن
تبسم یتیم بود شما بادورکردنش ازمن بدتر بدختش کردید
چطور دلتون اومدها
تینا-اینا چه ربطی به حمیدرضادارن
تبسم داره؟
مجید-تبسم برااینکه انتقام بگیره ازتون
همه اینکاراروکرده
خالی کردن حسبای بابا
دادن قرص توهم زابه مامان
دورکردن ککیانا از حمید و معتاد کردنش
پاپوش براحمیدرضا خراب کردن رابطت باهاش
همش کارتبسم بودع
میدونم تبسم نباید اینکارومیکرد
میتونست بیاد باخودم حرف بزنه نه انیکه اینجوری ضربه بزن به کل زندگیم.....
------------------------------------------------------------------------------------
یک هفته بعد:
مجید-وقتی فهمیدم کارتبسم بودع همه این اتفاقا با خانوادم درمیون گذاشتم
کم کم همه خودشون جم جورکردن
کیانا حمید برگشن پیش هم
تیناوحمیدرضا
مامان وباباهم اوکی شدن
منم کم کم داشتم خودمو اوکی میکردم
سیگاروکنارگذاشتم خودم وبایکارجدید
به اسم دلم نگه مشغول کردم
یه هفته بعد محرم میره ووقت کنسرتاس
تواستودیو مشغول کارکردن با گوشیم بودم که
گوشیم زنگ خورد تبسم بود
نمیدونستم جواب بدم یانه
دودل بودم اخر جواب دادم
مجید-بله؟
تبسم-میدونم ازدستم چقد ناراحتی ولی باید ببنمت
بیابه لوکیشنی که برا میفرستم
مجید-باتردید گفتم
باشه میام
تبسم-منتظرم
#نقطه_تاریک_زندگیم#مجید_رضوی#حامیم#رمان
مجید-نزدیکای صبح بود ازخواب پریدم
اونقد پشت فرمون نشسه بودم خوابم برده بود
رفتم خونه
دروبازکدرم
همه خواب بودن
تیناهم روکاناپهخوابش برد بود
گردنشو صاف کردم روش پتوکشیدم
رفتم تواتاقم نشستم جلو پنجره
سیگارمو روشن کردم
که یهو درخورد
مجید-بله؟!
تینا-منم
سلام
کجابودی نصف جون شدم چرایخبرنمیدی به ادم
مجید-حالم خو بنبود
تینا-چیشده مجید
اون سیگار وبده من
گرفتم زادستش انداختم بیرون
هرچقدم بدباشه سیگار کاردرستی نیس
مجید-تینا من نمیدونم چیکارکنم
تینا حمیدرضا بهت خیانت نکرده
تینا-چیمیگی خودم عکسشونو دیدم
مجید-براش پاپوش دوختن
تینا-مجیدچی زدی؟!
پاپوش تااین حد که عکس لختشون کنارهمو برامن بفرستن؟!
مجید-حمیدرضارو چیزخور کردن
عکساروگرفتن
تینا-اگه اینجورباشه حمید رضا چرایبارم بهم توضیح نداد
مجید-تهدیدش کردن عکسارو پخش میکنن
بروباهاش حرف بزن بهش بگو دیگه عکسا ازبین رفتن
تینا-توازکجا میدونی
مجید-تبسم که میشناسی
خودت نزن به اون راه من همچیو فهمیدم باشه؟
ازهمچی خبردارم اون تصادف
رابطم باتبسم
دورکردن تبسم ازمن
تینامن بخشیدمتون ولی تبسم گناه نداشت؟!
به توربطیندارع ها مقصراصلی مامان وباباعن
تبسم یتیم بود شما بادورکردنش ازمن بدتر بدختش کردید
چطور دلتون اومدها
تینا-اینا چه ربطی به حمیدرضادارن
تبسم داره؟
مجید-تبسم برااینکه انتقام بگیره ازتون
همه اینکاراروکرده
خالی کردن حسبای بابا
دادن قرص توهم زابه مامان
دورکردن ککیانا از حمید و معتاد کردنش
پاپوش براحمیدرضا خراب کردن رابطت باهاش
همش کارتبسم بودع
میدونم تبسم نباید اینکارومیکرد
میتونست بیاد باخودم حرف بزنه نه انیکه اینجوری ضربه بزن به کل زندگیم.....
------------------------------------------------------------------------------------
یک هفته بعد:
مجید-وقتی فهمیدم کارتبسم بودع همه این اتفاقا با خانوادم درمیون گذاشتم
کم کم همه خودشون جم جورکردن
کیانا حمید برگشن پیش هم
تیناوحمیدرضا
مامان وباباهم اوکی شدن
منم کم کم داشتم خودمو اوکی میکردم
سیگاروکنارگذاشتم خودم وبایکارجدید
به اسم دلم نگه مشغول کردم
یه هفته بعد محرم میره ووقت کنسرتاس
تواستودیو مشغول کارکردن با گوشیم بودم که
گوشیم زنگ خورد تبسم بود
نمیدونستم جواب بدم یانه
دودل بودم اخر جواب دادم
مجید-بله؟
تبسم-میدونم ازدستم چقد ناراحتی ولی باید ببنمت
بیابه لوکیشنی که برا میفرستم
مجید-باتردید گفتم
باشه میام
تبسم-منتظرم
#نقطه_تاریک_زندگیم#مجید_رضوی#حامیم#رمان
۳.۱k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.