نگاه بیخیالی انداختم به جفتشون.
نگاه بیخیالی انداختم به جفتشون.
مای:گفتم نه نیستم، قبولش کنین
یونا:باشه باشه
نگاهی به ساعت انداختم
مای:خب دیگه من میرم
باجی:چی ولی زو_ چیزه خدافظ مراقب خودت باش
یونا رفت سمت باجی و چیزی در گوشش گفت، باجی با شنیدن حرف یونا گونه هاش کمی قرمز شد و نیم نگاهی به من انداخت
باجی:چ.. چی نه مگه من بیکارم
مای:دارین در مورد چی حرف میزنین
یونا:ناز نکن برو گمشو پیشش
باجی نفس عمیقی کشید و به سمتم اومد
باجی:هوفف.... مای.. میخای تا خونه برسونمت؟
یه لحظه باهم چشم تو چشم شدیم
مای:ن_
یونا با پاش زد به پام و متوجه شدم اگه بگم نه بد میشه........
مای:باشه.. میام
باجی لبخند کوچیکی زد و منم اشاره کردم که همراهم بیاد
(نویسنده:از لحظات خوش لذت ببرید قراره بد برینم به خوشیا)
مای بر خلاف باجی هیچ نوع احساس خاصی نداشت، ولی باجی انگار خیلی تحت فشار بود..
مای:باجی؟ چیزی شده؟ یجوری ای
باجی:خب،،، نه نه چیزی نیست،،، و اینکه میتونی اسم کوچیکمو صدا بزنی
مای:اوکی جناب کیسوکه... ولی اسمت طولانیه... حال ندارم کامل بگمش
باجی:-_-فقط کافیه دهنتو باز کنی و بگیش
مای:عاا حال ندارم دهنمو باز کنم
باجی:الان دهنتو باز کردی
مای:همف....
همینطور به کنارش راه رفتن ادامه دادم که....
ایستادم.چرخیدم به پشتم.
مای:یونااااا بسه دیگه فکر کردی ندیدمتت
یونا هوفی کشید و اومد بیرون.
یونا:اخه چطورییییییی عهههههه
یونا:کیسوکهههه گفتم باید چیکار کنیییی چرا مثل بز فقط داری راه میری
باجی:خفه شووو تویی که مثل بز دنبالم افتادییییی
مای:از اولشم طبیعی نبود بیوفته دنبالم و در طول راه باهام دعوا نکنه یا به قد کوتا_ متوسط من نخنده بگین چه نقشه ای دارین
یونا:عاا خب چیزه..
یونا به باجی نگاه کرد
یونا:تو میتانی فقط دهنو باز کن و بگو
...........................................
ببینیند کی اومده پارت داده هه هه
خب بوس به کلم قراره بقیشم بنویسم و مای مای و شوهر بدم و اسپویللللل شوهرشو شهید کنم
مای:گفتم نه نیستم، قبولش کنین
یونا:باشه باشه
نگاهی به ساعت انداختم
مای:خب دیگه من میرم
باجی:چی ولی زو_ چیزه خدافظ مراقب خودت باش
یونا رفت سمت باجی و چیزی در گوشش گفت، باجی با شنیدن حرف یونا گونه هاش کمی قرمز شد و نیم نگاهی به من انداخت
باجی:چ.. چی نه مگه من بیکارم
مای:دارین در مورد چی حرف میزنین
یونا:ناز نکن برو گمشو پیشش
باجی نفس عمیقی کشید و به سمتم اومد
باجی:هوفف.... مای.. میخای تا خونه برسونمت؟
یه لحظه باهم چشم تو چشم شدیم
مای:ن_
یونا با پاش زد به پام و متوجه شدم اگه بگم نه بد میشه........
مای:باشه.. میام
باجی لبخند کوچیکی زد و منم اشاره کردم که همراهم بیاد
(نویسنده:از لحظات خوش لذت ببرید قراره بد برینم به خوشیا)
مای بر خلاف باجی هیچ نوع احساس خاصی نداشت، ولی باجی انگار خیلی تحت فشار بود..
مای:باجی؟ چیزی شده؟ یجوری ای
باجی:خب،،، نه نه چیزی نیست،،، و اینکه میتونی اسم کوچیکمو صدا بزنی
مای:اوکی جناب کیسوکه... ولی اسمت طولانیه... حال ندارم کامل بگمش
باجی:-_-فقط کافیه دهنتو باز کنی و بگیش
مای:عاا حال ندارم دهنمو باز کنم
باجی:الان دهنتو باز کردی
مای:همف....
همینطور به کنارش راه رفتن ادامه دادم که....
ایستادم.چرخیدم به پشتم.
مای:یونااااا بسه دیگه فکر کردی ندیدمتت
یونا هوفی کشید و اومد بیرون.
یونا:اخه چطورییییییی عهههههه
یونا:کیسوکهههه گفتم باید چیکار کنیییی چرا مثل بز فقط داری راه میری
باجی:خفه شووو تویی که مثل بز دنبالم افتادییییی
مای:از اولشم طبیعی نبود بیوفته دنبالم و در طول راه باهام دعوا نکنه یا به قد کوتا_ متوسط من نخنده بگین چه نقشه ای دارین
یونا:عاا خب چیزه..
یونا به باجی نگاه کرد
یونا:تو میتانی فقط دهنو باز کن و بگو
...........................................
ببینیند کی اومده پارت داده هه هه
خب بوس به کلم قراره بقیشم بنویسم و مای مای و شوهر بدم و اسپویللللل شوهرشو شهید کنم
۲۵۳
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.