گس لایتر/پارت ۱۲۳
جونگکوک: باشه... ولی فرصت میخوام... باید شرایط فراهم بشه که برم اتاقش
هیونو: کاری به این کارا ندارم... اگه دیر بیای کاری میکنم داجونگ تو رو هم از شرکت پرت کنه و دخترشو ازت بگیره!
جونگکوک: تلفنامون همه شنود میشن... چجوری پیدات کنم؟
هیونو: شمارمو برات اس ام اس میکنم... با یه خط دیگه باهام تماس بگیر... دو روز وقت داری... دیر نکن!...
هیونو حرفشو که تموم کرد از ماشین پیاده شد و رفت... جونگکوک هرطور فکر میکرد مجبور بود اینکارو بکنه...
**********
بورام توی دفتر نایون بود... ازش پذیرایی شد و نایون از اون به گرمی استقبال کرد...
بورام بعد از دقایقی که با نایون اختلاط کرد و هات چاکلتش رو نوشید با لبخند گفت: پشت تلفن گفتین با من کاری دارین...
نایون کمی مکث کرد... و بعد گفت: بله... باهات کار مهمی داشتم... مدتها بود با خودم کلنجار میرفتم که بهت بگم یا نه... ولی سخت بود... به هر حال تو دختر دوست قدیمی من هستی ... دوست بچگیای جونگکوک بودی... برای من باارزشی... حالا هم به هر طریق خودم رو راضی کردم که بهت حرفمو بگم...
هرچی نایون بیشتر توضیح میداد بورام بیشتر دلهره میگرفت... تا اینکه به طور کامل لبخند از صورتش پاک شد و جاشو به اخم تلخی داد...
نایون ادامه داد:
ببین بورام... جونگکوک متاهله... به زودی بچه دار هم میشه... رابطه ی تو و اون پسندیده نیست...
نایون نمیتونست به بورام بگه که فقط بخاطر اختلال جونگکوک خواستار رابطشون بوده... چون اونطوری قطعا بورام احساس حقارت میکرد و ممکن واکنش غیر قابل پیش بینی ای از خودش نشون بده... برای همین سعی کرد با تاکید روی اینکه رابطشون غیر اخلاقیه بورام رو قانع کنه...
نایون حالا پشت میزش نبود و جلوی چشم بورام قدم میزد... انگشتاشو روی هم گذاشته بود و مشغول توضیح بود... از بورام میخواست که جدا بشن!....
بورام از یه جایی به بعد دیگه صدای نایون رو نمیشنید... انگار تمام دنیا روی سرش خراب شده بود... صدای سوت بلندی توی مغزش به صدا در اومده بود و فقط تصویر نایون رو میدید که جلوش چپ و راست راه میره و لب میزنه...
برای فرار از اون شوک بزرگ یه دفعه از جاش بلند شد... چشماشو بست و لحظاتی دستشو روی شقیقش گذاشت... نایون با دیدنش ترسید... با خودش فکر کرد نکنه حرفاش باعث شده حال بورام بد بشه!...
برای همین سکوت کرد... بورام آروم چشماشو باز کرد... با تنفر به جئون نایون نگاه کرد و گفت: من... جونگکوک رو دوس دارم... برامم مهم نیست که چه اتفاقی میفته!
نایون: ولی اون خونواده داره... اگر یه روزی ازت دلسرد بشه چیکار میکنی؟ اگر دیر شده باشه چی؟
بورام: اون از من دلسرد نمیشه چون زنشو دوس نداره... لطفا فقط توی رابطه ی ما دخالت نکنین!...
بعد به تند کیفشو برداشت و از اتاق خارج شد...
هیونو: کاری به این کارا ندارم... اگه دیر بیای کاری میکنم داجونگ تو رو هم از شرکت پرت کنه و دخترشو ازت بگیره!
جونگکوک: تلفنامون همه شنود میشن... چجوری پیدات کنم؟
هیونو: شمارمو برات اس ام اس میکنم... با یه خط دیگه باهام تماس بگیر... دو روز وقت داری... دیر نکن!...
هیونو حرفشو که تموم کرد از ماشین پیاده شد و رفت... جونگکوک هرطور فکر میکرد مجبور بود اینکارو بکنه...
**********
بورام توی دفتر نایون بود... ازش پذیرایی شد و نایون از اون به گرمی استقبال کرد...
بورام بعد از دقایقی که با نایون اختلاط کرد و هات چاکلتش رو نوشید با لبخند گفت: پشت تلفن گفتین با من کاری دارین...
نایون کمی مکث کرد... و بعد گفت: بله... باهات کار مهمی داشتم... مدتها بود با خودم کلنجار میرفتم که بهت بگم یا نه... ولی سخت بود... به هر حال تو دختر دوست قدیمی من هستی ... دوست بچگیای جونگکوک بودی... برای من باارزشی... حالا هم به هر طریق خودم رو راضی کردم که بهت حرفمو بگم...
هرچی نایون بیشتر توضیح میداد بورام بیشتر دلهره میگرفت... تا اینکه به طور کامل لبخند از صورتش پاک شد و جاشو به اخم تلخی داد...
نایون ادامه داد:
ببین بورام... جونگکوک متاهله... به زودی بچه دار هم میشه... رابطه ی تو و اون پسندیده نیست...
نایون نمیتونست به بورام بگه که فقط بخاطر اختلال جونگکوک خواستار رابطشون بوده... چون اونطوری قطعا بورام احساس حقارت میکرد و ممکن واکنش غیر قابل پیش بینی ای از خودش نشون بده... برای همین سعی کرد با تاکید روی اینکه رابطشون غیر اخلاقیه بورام رو قانع کنه...
نایون حالا پشت میزش نبود و جلوی چشم بورام قدم میزد... انگشتاشو روی هم گذاشته بود و مشغول توضیح بود... از بورام میخواست که جدا بشن!....
بورام از یه جایی به بعد دیگه صدای نایون رو نمیشنید... انگار تمام دنیا روی سرش خراب شده بود... صدای سوت بلندی توی مغزش به صدا در اومده بود و فقط تصویر نایون رو میدید که جلوش چپ و راست راه میره و لب میزنه...
برای فرار از اون شوک بزرگ یه دفعه از جاش بلند شد... چشماشو بست و لحظاتی دستشو روی شقیقش گذاشت... نایون با دیدنش ترسید... با خودش فکر کرد نکنه حرفاش باعث شده حال بورام بد بشه!...
برای همین سکوت کرد... بورام آروم چشماشو باز کرد... با تنفر به جئون نایون نگاه کرد و گفت: من... جونگکوک رو دوس دارم... برامم مهم نیست که چه اتفاقی میفته!
نایون: ولی اون خونواده داره... اگر یه روزی ازت دلسرد بشه چیکار میکنی؟ اگر دیر شده باشه چی؟
بورام: اون از من دلسرد نمیشه چون زنشو دوس نداره... لطفا فقط توی رابطه ی ما دخالت نکنین!...
بعد به تند کیفشو برداشت و از اتاق خارج شد...
۱۹.۲k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.