°•°•○°•°•وقتی برادر ناتنیت بود°•°•○°•°•
°•°•○°•°•وقتی برادر ناتنیت بود°•°•○°•°•
Part:17
{چند دقیقه بعد}
یونگی:میتونین پیداش کنین؟!
پلیس:آره آقای مین
یونگی:بهم خبر بدین
پلیس:باشه
یونگی:بازم ممنون..خدافظ
پلیس:خواهش...خدافظ
{خونه}
سلدا:چیشد؟
یونگی:پیداش میکنن...سنا کو؟!
سلدا:انقدر گریه کرد خوابش برد
یونگی:اوکی من میرم پیشش
سلدا:باشه
جیمین:سلدا جیشد؟!
سلدا:پیداش میکنن...الانم رفت پیش سنا
نامجون:عاقا این سنا چقدر سختی کشیده
تهیونگ:دقیقا
{یوری}
کوان رو اصلا دوست نداشتم و دنبال پولش بودم
امروز نیومد خونه ساعت تقربیا ۲شب میشد
بیدار بودم که یهو دیدم اومد داخل اتاق م**ست بود و که یهو ......
{خودتون تصور کنینن نمیخوام دوباره پیجم مسدود شه}
{ساعت ۱۲بعدازظهر}{ویو یوری}
باکوان داشتم غذا میخوردم که یهو حالت تعوع بهم دست داد
رفتم دسشویی و اره ....اومدم بیرون و کوان ازم خیلی سرد پرسید
کوان:خوبی؟{سرد}
یوری:آره
بعد از جمع خوردن ظرفارو شستم
اینهمه پول داره یه خدمتکار نمیاره چندش
کوان:امشب نیستم خودت برا خودت غذا درست کن
یوری:براچی نمیای؟
کوان:لازم نیست بهت بگم
یوری:چرا لازمه بگی
کوان:بشین سرجات یه چند روز آوردمت اینجا برا من پرو نشو
یوری: .....
کوان:چیه ساکت شدی؟ دیدی حقیقتو گفتم توعم مثل اون دخترا دنبال پولمی{پوزخند
یوری تا خواست حرف بزنه کوان در رو باز کرد و رفت
یوری:اه چه فکری با خودش کرد
یوری:باید از داداشم کمک بخوام که بیاد باهم کارشو تموم کنیم
البته رابطم زیاد باهاش خوب نیست چون مثلا از سنا خوشش میومد و باهاش دیگه دوست نیستم باهام قهره ....اون دختره مثلا چی داشت این دوستش داشت؟!
کوان بهم گفته بود که باباش یعنی یونگ مامان سنا رو کشت خب راستش رو بخوای ناراحت شدم.
بیخیال شدم و رفتم رو مبل دراز کشیدم و گوشیمو از رو میز برداشتم
یوری:خب خب باز این گاو زنگ زد
دَن{داداشش}
دَن:سلام
یوری:براچی زنگ زدی؟
دَن:کارت دارم،به آدرسی که میگم بیا ****
یوری:اوکی بای
دَن:بای
گوشیو قطع کردم و رفتم آماده بشم
یوری:خب لباس چی بپوشم؟
یوری:آهاا این خوبه
یه کراپ مشکی پوشیدم با یه شلوارک یکم کوتا مشکی و یه گردنبند کم بود فقط
رفتم یه گردنبند قلبی گذاشتم گردنم و یه کیف متوسط مشکی گرفتم
خودم خندم گرفت مشکی شده بودم کلا
رفتم تو حیاط عمارت که یهو بادیگارد گفت
بادیگارد:خانم شما حق ندارین برین بیرون
یوری:پس خودت منو ببر
بادیگارد:چشم خانم
سوار ماشینی که بادیگارد گفت سوار شدم و رفتیم به آدرسی که بهش گفتم
که یهو دَن رو دیدم
یوری:سلام
دَن:خب کسی نیست پیشت؟!
یوری:نه ...ولی یه بادیگارد سر کوچس
دَن:اون مهم نیست
یوری:اوکی بگو
Part:17
{چند دقیقه بعد}
یونگی:میتونین پیداش کنین؟!
پلیس:آره آقای مین
یونگی:بهم خبر بدین
پلیس:باشه
یونگی:بازم ممنون..خدافظ
پلیس:خواهش...خدافظ
{خونه}
سلدا:چیشد؟
یونگی:پیداش میکنن...سنا کو؟!
سلدا:انقدر گریه کرد خوابش برد
یونگی:اوکی من میرم پیشش
سلدا:باشه
جیمین:سلدا جیشد؟!
سلدا:پیداش میکنن...الانم رفت پیش سنا
نامجون:عاقا این سنا چقدر سختی کشیده
تهیونگ:دقیقا
{یوری}
کوان رو اصلا دوست نداشتم و دنبال پولش بودم
امروز نیومد خونه ساعت تقربیا ۲شب میشد
بیدار بودم که یهو دیدم اومد داخل اتاق م**ست بود و که یهو ......
{خودتون تصور کنینن نمیخوام دوباره پیجم مسدود شه}
{ساعت ۱۲بعدازظهر}{ویو یوری}
باکوان داشتم غذا میخوردم که یهو حالت تعوع بهم دست داد
رفتم دسشویی و اره ....اومدم بیرون و کوان ازم خیلی سرد پرسید
کوان:خوبی؟{سرد}
یوری:آره
بعد از جمع خوردن ظرفارو شستم
اینهمه پول داره یه خدمتکار نمیاره چندش
کوان:امشب نیستم خودت برا خودت غذا درست کن
یوری:براچی نمیای؟
کوان:لازم نیست بهت بگم
یوری:چرا لازمه بگی
کوان:بشین سرجات یه چند روز آوردمت اینجا برا من پرو نشو
یوری: .....
کوان:چیه ساکت شدی؟ دیدی حقیقتو گفتم توعم مثل اون دخترا دنبال پولمی{پوزخند
یوری تا خواست حرف بزنه کوان در رو باز کرد و رفت
یوری:اه چه فکری با خودش کرد
یوری:باید از داداشم کمک بخوام که بیاد باهم کارشو تموم کنیم
البته رابطم زیاد باهاش خوب نیست چون مثلا از سنا خوشش میومد و باهاش دیگه دوست نیستم باهام قهره ....اون دختره مثلا چی داشت این دوستش داشت؟!
کوان بهم گفته بود که باباش یعنی یونگ مامان سنا رو کشت خب راستش رو بخوای ناراحت شدم.
بیخیال شدم و رفتم رو مبل دراز کشیدم و گوشیمو از رو میز برداشتم
یوری:خب خب باز این گاو زنگ زد
دَن{داداشش}
دَن:سلام
یوری:براچی زنگ زدی؟
دَن:کارت دارم،به آدرسی که میگم بیا ****
یوری:اوکی بای
دَن:بای
گوشیو قطع کردم و رفتم آماده بشم
یوری:خب لباس چی بپوشم؟
یوری:آهاا این خوبه
یه کراپ مشکی پوشیدم با یه شلوارک یکم کوتا مشکی و یه گردنبند کم بود فقط
رفتم یه گردنبند قلبی گذاشتم گردنم و یه کیف متوسط مشکی گرفتم
خودم خندم گرفت مشکی شده بودم کلا
رفتم تو حیاط عمارت که یهو بادیگارد گفت
بادیگارد:خانم شما حق ندارین برین بیرون
یوری:پس خودت منو ببر
بادیگارد:چشم خانم
سوار ماشینی که بادیگارد گفت سوار شدم و رفتیم به آدرسی که بهش گفتم
که یهو دَن رو دیدم
یوری:سلام
دَن:خب کسی نیست پیشت؟!
یوری:نه ...ولی یه بادیگارد سر کوچس
دَن:اون مهم نیست
یوری:اوکی بگو
۳.۳k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.