~~~فیک خانواده مخفی جئون( همسر مخفی)~~~
پارت : 5
تو راه هر دو مون ساکت بودیم
انگار هیچ کدوم مون قصد شکست سکوت رو نداشتیم ؛ امروز خیلی خسته شده بودم !
با تکون دادنای دستی چشامو باز کردم
_بلند شو عزیزم رسیدیم !
نگاهی به اطراف بیرون ماشین انداختم
اینجا که...
_مگه نمیخواستی سیوانو ببینی ؟!
سر تکون دادم آره
_پس بلند شو .
به داخل عمارت رفتیم .
_سالن بالا دست چپ اتاق سوم !
سیوان اونجاست .
با شتاب پله های مارپیچی رو بالا رفتم و چند باری سکندری خوردم زمین
در اتاق رو باز کردم
خواب بود !!
سیع کردم نفس هامو منظم کنم تا صدای نفس هام بیدارش نکنه
_چه عجله ایم داشتی !!
برگشتم سمتش
خب تو هم سیوانو دیدی تازه شم یک شب پیشت بود ؛
منتظر بهم نگاه کرد
الان دیگه میبرمش
برگشتم سمت سیوان و به سمتش رفتم
_نه !
وایسادم
با چشمای گرد شده برگشتم
چی میگی ؟!
_عزیزم ، مگه من اجازه دادم بری که بخوای سیوان رو هم ببری !!
متعجب بهش چشم دوختم
و اون آهسته و آروم به سمتم قدم برداشت
_سیوان اینجا میمونه !!
تو هم اگه سیوان برات مهمه باید اینجا بمونی ا.ت !!
سرمو تند تند به چپ و راست تکون دادم
نه...نه..نههه
_هیس ! آروم باش !! الان بیدارش میکنی !
نه من نمیخوام پیش تو بمونم
_پس..دور سیوانو خط بکش ا.ت !
با چشمای اشکی بهش نگاه کردم
اذیتم نکن !!
_اونیکه ساز مخالف میزنه تویی !!
اصلا چرا برگشتی !
تو این پنج سال کجا بودی ؟
تازه یادت افتاد دوستم داری ؟
کلافه چشماشو بست و آروم غزید
_گمشو بیا بریم بیرون حرف بزنیم دربارش بچه بیدار میشه
یه نگاه به سیوان غرق در خواب انداختم
آب بینی مو بالا کشیدم و پشت جونگکوک بیرون از اتاق رفتیم
یک دفعه ای کمرمو گرفت و به دیوار پشتم کوبید
آخ
_حق نداری بری ا.ت ، حق نداری
چی میگی ولم کن
_فکر کردی پنج سال جا و مکان عوض کنی نمیفهمم کجایی !!
فکر کردی از حضور سیوان با خبر نبودم ؟!
با چشمای گشاد و مغز هنگ کرده نگاهش کردم
_خیلی احمقی ا.ت خیلی احمقی !!
پارت : 5
تو راه هر دو مون ساکت بودیم
انگار هیچ کدوم مون قصد شکست سکوت رو نداشتیم ؛ امروز خیلی خسته شده بودم !
با تکون دادنای دستی چشامو باز کردم
_بلند شو عزیزم رسیدیم !
نگاهی به اطراف بیرون ماشین انداختم
اینجا که...
_مگه نمیخواستی سیوانو ببینی ؟!
سر تکون دادم آره
_پس بلند شو .
به داخل عمارت رفتیم .
_سالن بالا دست چپ اتاق سوم !
سیوان اونجاست .
با شتاب پله های مارپیچی رو بالا رفتم و چند باری سکندری خوردم زمین
در اتاق رو باز کردم
خواب بود !!
سیع کردم نفس هامو منظم کنم تا صدای نفس هام بیدارش نکنه
_چه عجله ایم داشتی !!
برگشتم سمتش
خب تو هم سیوانو دیدی تازه شم یک شب پیشت بود ؛
منتظر بهم نگاه کرد
الان دیگه میبرمش
برگشتم سمت سیوان و به سمتش رفتم
_نه !
وایسادم
با چشمای گرد شده برگشتم
چی میگی ؟!
_عزیزم ، مگه من اجازه دادم بری که بخوای سیوان رو هم ببری !!
متعجب بهش چشم دوختم
و اون آهسته و آروم به سمتم قدم برداشت
_سیوان اینجا میمونه !!
تو هم اگه سیوان برات مهمه باید اینجا بمونی ا.ت !!
سرمو تند تند به چپ و راست تکون دادم
نه...نه..نههه
_هیس ! آروم باش !! الان بیدارش میکنی !
نه من نمیخوام پیش تو بمونم
_پس..دور سیوانو خط بکش ا.ت !
با چشمای اشکی بهش نگاه کردم
اذیتم نکن !!
_اونیکه ساز مخالف میزنه تویی !!
اصلا چرا برگشتی !
تو این پنج سال کجا بودی ؟
تازه یادت افتاد دوستم داری ؟
کلافه چشماشو بست و آروم غزید
_گمشو بیا بریم بیرون حرف بزنیم دربارش بچه بیدار میشه
یه نگاه به سیوان غرق در خواب انداختم
آب بینی مو بالا کشیدم و پشت جونگکوک بیرون از اتاق رفتیم
یک دفعه ای کمرمو گرفت و به دیوار پشتم کوبید
آخ
_حق نداری بری ا.ت ، حق نداری
چی میگی ولم کن
_فکر کردی پنج سال جا و مکان عوض کنی نمیفهمم کجایی !!
فکر کردی از حضور سیوان با خبر نبودم ؟!
با چشمای گشاد و مغز هنگ کرده نگاهش کردم
_خیلی احمقی ا.ت خیلی احمقی !!
۳.۶k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.