پارت ۲۳
ویو لیا:
_جونکوکا خودت میدونی که من میمیرم واسع بارون برا همین الان میخام برم زیر بارون قدم بزنم
+هوا سرده بیب سرما میخوری عسلم اونوقت من چیکار کنم
_نخیرم من تا حالا نشده برم زیر بارون و سرما بخورم
+خیلی خب حالا که اصرار داری برو لباستو عوض کن دوتایی باهم میریم خیلی هم رمانتیک میشه
_واییی باشه رفتم
سریع رفتم طبقه بالا و یکی از هودی های جونکوک رو پوشیدم چون لباس همراهم نداشتم خیلی واسم بزرگ بود اما مثل یه لباس لش شده بود سریع برگشتم پایین جونکوک هم لباسش رو عوض کرد و رفتیم بیرون
باهم قدم زدیم که رسیدیم به یه پارک خیلی خلوت بود و انگار فقط من و جونکوک اونجا بودیم جونکوک چسبیده بود بهم و بقلم کرده بود
_هوفففف از وقتی که اومدیم بیرون همش چسبیدی بهم دو دیقه ولم کن
+عمرا
_تروخدااا
+لیا خانم به تو نمیاد التماس کنی ها
_خو مجبورم میکنی
+باش بیا ولت کردم فقط ازم دور نشو چون مثل یه قناری میمونی وقتی ولت میکنن در میری
_اتفاقا میخام خودم تنهایی قدم بزنم
+نمیشه بیبی شبه خطرناکه
_نخیرم من از پس خودم بر میام
از جونکوک دور شدم و رفتم اونطرف پارک جونکوک هم وقتی دید دارم اینجوری لذت میبرم از بارون فقط از دور حواسش بهم بود و نیومد دنبالم داشتم همینجوری آروم آروم قدم میزدم همینجوری زمان گذشت که دور و برم رو نگاه کردم اما جونکوک رو ندیدم داشتم همینطوری دنبالش میگشتم که متوجه شدم یه نفر پشتمه (یونگیه)
×به به بلخره پیدات کردم جئون لیا
خیلی ترسیده بودم همینجوری داشتم نفس نفس میزدم و به چشماش نگاه میکردم اونقدر ترسیده بودم که نمیتونستم چیکار کنم تنها کاری که کردم این بود که دوییدم اونم سریع تفنگش رو درآورد و خواست بهم شلیک کنه جونکوک وقتی من رو توی اون اوضاع دید سریع اومد سمتم و از پشت بغلم کرد و تیر به جای اینکه به من بخوره به جونکوک خورد (قلبم🥺)
..........................
(هه حالا که اوضاع خراب شده میخام شرط بزارم، شرط پارت بعد ۴۰ لایک ها ها)
_جونکوکا خودت میدونی که من میمیرم واسع بارون برا همین الان میخام برم زیر بارون قدم بزنم
+هوا سرده بیب سرما میخوری عسلم اونوقت من چیکار کنم
_نخیرم من تا حالا نشده برم زیر بارون و سرما بخورم
+خیلی خب حالا که اصرار داری برو لباستو عوض کن دوتایی باهم میریم خیلی هم رمانتیک میشه
_واییی باشه رفتم
سریع رفتم طبقه بالا و یکی از هودی های جونکوک رو پوشیدم چون لباس همراهم نداشتم خیلی واسم بزرگ بود اما مثل یه لباس لش شده بود سریع برگشتم پایین جونکوک هم لباسش رو عوض کرد و رفتیم بیرون
باهم قدم زدیم که رسیدیم به یه پارک خیلی خلوت بود و انگار فقط من و جونکوک اونجا بودیم جونکوک چسبیده بود بهم و بقلم کرده بود
_هوفففف از وقتی که اومدیم بیرون همش چسبیدی بهم دو دیقه ولم کن
+عمرا
_تروخدااا
+لیا خانم به تو نمیاد التماس کنی ها
_خو مجبورم میکنی
+باش بیا ولت کردم فقط ازم دور نشو چون مثل یه قناری میمونی وقتی ولت میکنن در میری
_اتفاقا میخام خودم تنهایی قدم بزنم
+نمیشه بیبی شبه خطرناکه
_نخیرم من از پس خودم بر میام
از جونکوک دور شدم و رفتم اونطرف پارک جونکوک هم وقتی دید دارم اینجوری لذت میبرم از بارون فقط از دور حواسش بهم بود و نیومد دنبالم داشتم همینجوری آروم آروم قدم میزدم همینجوری زمان گذشت که دور و برم رو نگاه کردم اما جونکوک رو ندیدم داشتم همینطوری دنبالش میگشتم که متوجه شدم یه نفر پشتمه (یونگیه)
×به به بلخره پیدات کردم جئون لیا
خیلی ترسیده بودم همینجوری داشتم نفس نفس میزدم و به چشماش نگاه میکردم اونقدر ترسیده بودم که نمیتونستم چیکار کنم تنها کاری که کردم این بود که دوییدم اونم سریع تفنگش رو درآورد و خواست بهم شلیک کنه جونکوک وقتی من رو توی اون اوضاع دید سریع اومد سمتم و از پشت بغلم کرد و تیر به جای اینکه به من بخوره به جونکوک خورد (قلبم🥺)
..........................
(هه حالا که اوضاع خراب شده میخام شرط بزارم، شرط پارت بعد ۴۰ لایک ها ها)
۱۵.۱k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.