the pain p36
the pain p36
دلم نیومد نزارم گفتم جای حساس تموم کردم بزار امردز دوتا پارت بزارم حال کنین🍷
هوو با عصبانیت به چشمای اشکی تهیونگ نگاه کرد و سمتش رفت... از یقش اونو بالا کشید و بلندش کرد و چشمای عصبیشو به اون دوخت
هوو: چه غلطی میکردی؟!
سوزش کنار صورتش بهش فهموند که هوو بهش سیلی زده... هوو یقشو با شدت ول کرد و باعث شد زمین بخوره... هوو اروم فاصلشو زیاد میکرد و تهیونگ از جاش بلند شد و بلند فریاد زد...
ته: میخوام برم....میشنوی؟! سیزده سال تو اتاقای کوفتیتون درد کشیدم...دیگه نمیمونم...میخوام برم...
هوو: فقط باید بمیری که بتونن جنازتو بندازن جلو سگا...
اشک مزاحم روی گونشو پاک کرد...
ته: باشه... اگه اونطوره وقتی مردم حتما این کارو بکن...
تهیونگ به سرعت یکی از صندلی های سلفو برداشت و محکم تو شیشه ی یه تکه ی پنجره کوبوند و با صدای بلندی اونو شکوند... خم شد و از روی زمین یه تیکه شیشه برداشت بی توجه به پرستارایی که با ترس نگاهش میکردن و هوو که مسافت رفته رو برمیگشت اونو محکم و عمیق روی رگش کشید... لباش بخاطر دردش از هم فاصله گرفتن و اه ارومی از بینشون فرار کرد هوو مچ دستشو گرفت توی دستش و اجازه خونریزی بهش نداد... هیچکس نزدیکشون نمیشد... زانو هاش کم کم خم میشدن... برای اینکه نیوفته به بازوی هوو چنگ زد احساس میکرد بدنش داره خالی میشه.. افتاد و قبل از برخوردش به زمین توی بغل هوو فرو رفت و سرش روی سینه ی اون افتاد به تصویر گنگ جونگکوک توی ذهنش لبخند زد... چشماش دیگه هوو رو نمیدید و روحش خیلی اروم و دردناک از بدنش کنده میشد و چشماش که به یه نقطه خیره شده بودن و به زندگی گندش نگاه میکردن... تنها لحظات زیبای زندگیش رو پیش جونگکوک گذرونده بود... فکر به اینکه اونو نمیبینه قلبشو درد می اورد... چشمشو از سقف کند و به خونش داد که پارکت سفیدو رنگی میکرد و سعی کرد دست هوو رو از دستش جدا کنه تا بتونه از خونریزی بمیره... درد دستش رو حس نمیکرد... داشت میخوابید... برای همیشه توی دلش از جونگکوک معذرت خواهی کرد...
ادامه دارد...
وضع خودم از همتون بدتره توروخدا جرم ندین🥲😭🤍
دلم نیومد نزارم گفتم جای حساس تموم کردم بزار امردز دوتا پارت بزارم حال کنین🍷
هوو با عصبانیت به چشمای اشکی تهیونگ نگاه کرد و سمتش رفت... از یقش اونو بالا کشید و بلندش کرد و چشمای عصبیشو به اون دوخت
هوو: چه غلطی میکردی؟!
سوزش کنار صورتش بهش فهموند که هوو بهش سیلی زده... هوو یقشو با شدت ول کرد و باعث شد زمین بخوره... هوو اروم فاصلشو زیاد میکرد و تهیونگ از جاش بلند شد و بلند فریاد زد...
ته: میخوام برم....میشنوی؟! سیزده سال تو اتاقای کوفتیتون درد کشیدم...دیگه نمیمونم...میخوام برم...
هوو: فقط باید بمیری که بتونن جنازتو بندازن جلو سگا...
اشک مزاحم روی گونشو پاک کرد...
ته: باشه... اگه اونطوره وقتی مردم حتما این کارو بکن...
تهیونگ به سرعت یکی از صندلی های سلفو برداشت و محکم تو شیشه ی یه تکه ی پنجره کوبوند و با صدای بلندی اونو شکوند... خم شد و از روی زمین یه تیکه شیشه برداشت بی توجه به پرستارایی که با ترس نگاهش میکردن و هوو که مسافت رفته رو برمیگشت اونو محکم و عمیق روی رگش کشید... لباش بخاطر دردش از هم فاصله گرفتن و اه ارومی از بینشون فرار کرد هوو مچ دستشو گرفت توی دستش و اجازه خونریزی بهش نداد... هیچکس نزدیکشون نمیشد... زانو هاش کم کم خم میشدن... برای اینکه نیوفته به بازوی هوو چنگ زد احساس میکرد بدنش داره خالی میشه.. افتاد و قبل از برخوردش به زمین توی بغل هوو فرو رفت و سرش روی سینه ی اون افتاد به تصویر گنگ جونگکوک توی ذهنش لبخند زد... چشماش دیگه هوو رو نمیدید و روحش خیلی اروم و دردناک از بدنش کنده میشد و چشماش که به یه نقطه خیره شده بودن و به زندگی گندش نگاه میکردن... تنها لحظات زیبای زندگیش رو پیش جونگکوک گذرونده بود... فکر به اینکه اونو نمیبینه قلبشو درد می اورد... چشمشو از سقف کند و به خونش داد که پارکت سفیدو رنگی میکرد و سعی کرد دست هوو رو از دستش جدا کنه تا بتونه از خونریزی بمیره... درد دستش رو حس نمیکرد... داشت میخوابید... برای همیشه توی دلش از جونگکوک معذرت خواهی کرد...
ادامه دارد...
وضع خودم از همتون بدتره توروخدا جرم ندین🥲😭🤍
۱۰.۵k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.