اسپار که همسایه بریانا بود صدای دعواشونو شنید و با ترس و
اسپار که همسایه بریانا بود صدای دعواشونو شنید و با ترس و لرز رفت خونه بریانا
اسپار:س س سلام ب بریانا
بریانا:اسپار تویی قربونت برم؟
اسپار نفس راحتی کشید و رفت تو
بریانا پرید بغل اسپار و نشستن کلی غیبت یونگی کردن😂
چند روز بعد گوشی بریانا زنگ خورد .
یونگی:سلام خانم بریانا
بریانا:ها چته؟
یونگی:شما قبول شدین
بریانا:به درک
و بعد تلفن رو قطع کرد😂😂😂(بخدا که عاشق این بریانام😂)
بریانا نشون نداد ولی از ذوق مرد😔
دوید و پولشو برداشت و مغازه مورد علاقشو خرید که ۲۵۰ متر طول داشت.
بعد ۳ ماه کل مغازه رو تزیین کرد و پیج اینستاشم زد .
مغازه قیمت های مناسبی داشت و با گلای زیبا و سر زنده.
هنوز هیچی نشده مشتریهاش زیاد بود و سود خوبی داشت پس برا گل خونه چند تا کارگر قابل اعتماد استخپام کرد
هرچند خودشم کمک میکرد
بعد چند ماه که سود خوبی داشت یروز یونگی اومد اونجا و گلی سیاه و تزیین سرمه ای با گل ژیپسوفیلا ی ابی روشن گرفت و کارتی به بریانا داد.
بریانا ۲ برابر ازش پول گرفت و کارتو خوند.
﴿برای مذاکره راجب بحث اون روز شما رو ساعت ۹ و ۳۰تو رستوران هایاباما ملاقات میکنم﴾
بریانا ادایه یونگی رو در اورد و کارت رو دور انداخت
هرچند دوست داشت بره.
ساعت ۹ شد و مغازه رو بست رفت خونه و لباس صورتی دامن داری با توت فرنگی های کوچولو پوشید
(اسلاید بعد) راهی اونجا شد و با ورودش باور نکرد چی دیده...
اسپار:س س سلام ب بریانا
بریانا:اسپار تویی قربونت برم؟
اسپار نفس راحتی کشید و رفت تو
بریانا پرید بغل اسپار و نشستن کلی غیبت یونگی کردن😂
چند روز بعد گوشی بریانا زنگ خورد .
یونگی:سلام خانم بریانا
بریانا:ها چته؟
یونگی:شما قبول شدین
بریانا:به درک
و بعد تلفن رو قطع کرد😂😂😂(بخدا که عاشق این بریانام😂)
بریانا نشون نداد ولی از ذوق مرد😔
دوید و پولشو برداشت و مغازه مورد علاقشو خرید که ۲۵۰ متر طول داشت.
بعد ۳ ماه کل مغازه رو تزیین کرد و پیج اینستاشم زد .
مغازه قیمت های مناسبی داشت و با گلای زیبا و سر زنده.
هنوز هیچی نشده مشتریهاش زیاد بود و سود خوبی داشت پس برا گل خونه چند تا کارگر قابل اعتماد استخپام کرد
هرچند خودشم کمک میکرد
بعد چند ماه که سود خوبی داشت یروز یونگی اومد اونجا و گلی سیاه و تزیین سرمه ای با گل ژیپسوفیلا ی ابی روشن گرفت و کارتی به بریانا داد.
بریانا ۲ برابر ازش پول گرفت و کارتو خوند.
﴿برای مذاکره راجب بحث اون روز شما رو ساعت ۹ و ۳۰تو رستوران هایاباما ملاقات میکنم﴾
بریانا ادایه یونگی رو در اورد و کارت رو دور انداخت
هرچند دوست داشت بره.
ساعت ۹ شد و مغازه رو بست رفت خونه و لباس صورتی دامن داری با توت فرنگی های کوچولو پوشید
(اسلاید بعد) راهی اونجا شد و با ورودش باور نکرد چی دیده...
۱۶.۱k
۱۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.