p2🍷 ..خون اشام شب
امروز قرار بود به گروه مافیای کره حمله کنیم(ا/ت خودش کره ای بود ولی اربابش امریکایی بود و در واقع عضوی از باند مافیای امریکا بود)
فردا صبح:امروز قرار بود به اونجا حمله کنیم ....ا/ت:به عنوان رئیس تیر انداز ها قوانین توضیح دادم و سوار ون ها شدیم تا به سمت محل بریم...
سکوت عجیبی حکم فرما بود....ا/ت:ممکنه این یه تله باشه مراقب باشید..
به کنار دستیم اشاره کردم که بره خبر بیاره ...وقتی کمی ازم دور شد یه گلوله بهش شلیک شد ...درسته حملمون شروع شده بود اونا به نظر از قبل نقشه چیده بودن
رئیس مافیای اونا پسر جذابی بود (همون جیمین که تو پارتی بعد معلوم میشه همکار خون اشام هاست)صدای شلیک گلوله ها همه جارو فرا گرفته بود...
جنگ رو به پایان بود...
تو مبارزه با یکیشون پام آسیب دیدو اون تفنگمو انداخت و خواست خفم کنه رو زمین خیز زدم و تفنگ رو برداشتم تعداد معدودی از هر دو باند مافیا مونده بود....
تیر رو به سمت اون مرد گرفتم و بهش شلیک کردم.به کمک دیوار بلند شدم از پام به شدت خون میومد..جیمین رئیس اونا بهم حمله کرد ...تموم تلاشمو میکردم که ازش شکست نخورم اینده این گروه به من بستگی داشت...جیمین: .باهاش چشم تو چشم شدم ..چی او..ن چشماش قرمزه😧چشماش جذبه ی خاصی داشت طوری که نمی تونستم نگاهم از روش بردارم
جیمین رو به ا/ت:تو یه خون اشامی؟!ا/ت: من فقط خاصم فهمیدییییی😤😤😤و تفنگ رو رو سرجیمن گزاشتم....جیمین:فکر میکنی پایان این بازی با مرگ من تموم میشه😏ا/ت:اوهوم😏همین که خواستم ماشه رو بکشم یکی به کنار قلبم گلوله شلیک کرد...از دهنم خون میومد..و تو بغل جیمین افتادم ....جیمین:...وبا مرگ تو به پایان رسید
آخرین حرفی که شنیدم....چشمام سنگینی میکرد میخواستم به خواب عمیقی فرو برم
یکی از اعضا:رئیس بیاید بریم
جیمین:اومدم.. نگاهی به بدن بی جونش کردم و اون محل رو ترک کردم
ارباب:وارد صحنه شدم اون ا/ت نعلتی شکست خورده بود
کنار جسدش ایستادم خون اطراف ا/ت رو فرا گرفته بود بدنش گرم بود ممکن بود که زنده بمونه...اون باهوش بود بازم میتونست به دردم بخوره....سوار ماشین کردمش و به سمت بیمارستان رفتم
به سمت اتاق عمل بردنش....۴ساعت بعد:ارباب :دکتر حالش چطوره؟
دکتر:عملشون با موفقیت انجام شد الان هنوز بی هوشن
ارباب:......
هزینه بیمارستان رو دادم ۷ روز بعد ا/ت مرخص میشد
پرستار:بیمارتون به هوش اومده...فقط ایشون کمی عجیب نیستن🤐
ارباب:اگه منظورت رنگ چشماشه اون از اول رنگ چشماش قرمز بود
پرستار:اها..
ارباب:خوبی؟!
ا/ت:بله ارباب
ارباب:خب حاضر شو به عمارت برمی گردیم.
ا/ت:حاضر شدم و ارباب دستمو گرفته بود و سوار ماشین شدیم
به عمارت رسیدم .ارباب :برو استراحت کن ا/ت:ممنون
از زبان ارباب:چند روزه صدای سرفه هاش به طبقه پایین میاد...وارد اتاقش شدم رنگش پریده بود و به زور تنفس میکرد...به دکترش زنگ زدم.
ارباب:مشکل خاصی برای ا/ت به وجود اومده؟! دکتر:خب ...ایشون دیگه مثل قبل نمیتونن به طور عادی تنفس کنن...نباید کارای سنگین یا تحرکی انجام بدن
ارباب:گوشی رو سریع قطع کردم...چی؟!پس اون دیگه به چه دردم میخوره وقتی که دیگه نمیتونه برام کار بکنه
تو فکر بودم که به یکی از رئیسای باند مافیای دیگه زنگ زدم و به خونه دعوتش کردم
موضوع رو باهاش در میون گذاشتم...اون رئیسه:خب ...به نظرم بهتره بکشیش دیگه به دردت نمیخوره در ضمن اگرم از اونجا بره اطلاعات زیادی راجب باند داره و ممکنه لو بده
ارباب:فکر خوبیه😈
ا/ت:میخواستم از پله ها پایین بیام ...نعهه😰اونا چی گفتن😰همه ی محبتاش فیک بودن...اون تا نهایت ازم کار کشید...حالاهم..
باید فرار کنم.تو این فکر بودم که دست گرمی رو شونم حس کردم...
فردا صبح:امروز قرار بود به اونجا حمله کنیم ....ا/ت:به عنوان رئیس تیر انداز ها قوانین توضیح دادم و سوار ون ها شدیم تا به سمت محل بریم...
سکوت عجیبی حکم فرما بود....ا/ت:ممکنه این یه تله باشه مراقب باشید..
به کنار دستیم اشاره کردم که بره خبر بیاره ...وقتی کمی ازم دور شد یه گلوله بهش شلیک شد ...درسته حملمون شروع شده بود اونا به نظر از قبل نقشه چیده بودن
رئیس مافیای اونا پسر جذابی بود (همون جیمین که تو پارتی بعد معلوم میشه همکار خون اشام هاست)صدای شلیک گلوله ها همه جارو فرا گرفته بود...
جنگ رو به پایان بود...
تو مبارزه با یکیشون پام آسیب دیدو اون تفنگمو انداخت و خواست خفم کنه رو زمین خیز زدم و تفنگ رو برداشتم تعداد معدودی از هر دو باند مافیا مونده بود....
تیر رو به سمت اون مرد گرفتم و بهش شلیک کردم.به کمک دیوار بلند شدم از پام به شدت خون میومد..جیمین رئیس اونا بهم حمله کرد ...تموم تلاشمو میکردم که ازش شکست نخورم اینده این گروه به من بستگی داشت...جیمین: .باهاش چشم تو چشم شدم ..چی او..ن چشماش قرمزه😧چشماش جذبه ی خاصی داشت طوری که نمی تونستم نگاهم از روش بردارم
جیمین رو به ا/ت:تو یه خون اشامی؟!ا/ت: من فقط خاصم فهمیدییییی😤😤😤و تفنگ رو رو سرجیمن گزاشتم....جیمین:فکر میکنی پایان این بازی با مرگ من تموم میشه😏ا/ت:اوهوم😏همین که خواستم ماشه رو بکشم یکی به کنار قلبم گلوله شلیک کرد...از دهنم خون میومد..و تو بغل جیمین افتادم ....جیمین:...وبا مرگ تو به پایان رسید
آخرین حرفی که شنیدم....چشمام سنگینی میکرد میخواستم به خواب عمیقی فرو برم
یکی از اعضا:رئیس بیاید بریم
جیمین:اومدم.. نگاهی به بدن بی جونش کردم و اون محل رو ترک کردم
ارباب:وارد صحنه شدم اون ا/ت نعلتی شکست خورده بود
کنار جسدش ایستادم خون اطراف ا/ت رو فرا گرفته بود بدنش گرم بود ممکن بود که زنده بمونه...اون باهوش بود بازم میتونست به دردم بخوره....سوار ماشین کردمش و به سمت بیمارستان رفتم
به سمت اتاق عمل بردنش....۴ساعت بعد:ارباب :دکتر حالش چطوره؟
دکتر:عملشون با موفقیت انجام شد الان هنوز بی هوشن
ارباب:......
هزینه بیمارستان رو دادم ۷ روز بعد ا/ت مرخص میشد
پرستار:بیمارتون به هوش اومده...فقط ایشون کمی عجیب نیستن🤐
ارباب:اگه منظورت رنگ چشماشه اون از اول رنگ چشماش قرمز بود
پرستار:اها..
ارباب:خوبی؟!
ا/ت:بله ارباب
ارباب:خب حاضر شو به عمارت برمی گردیم.
ا/ت:حاضر شدم و ارباب دستمو گرفته بود و سوار ماشین شدیم
به عمارت رسیدم .ارباب :برو استراحت کن ا/ت:ممنون
از زبان ارباب:چند روزه صدای سرفه هاش به طبقه پایین میاد...وارد اتاقش شدم رنگش پریده بود و به زور تنفس میکرد...به دکترش زنگ زدم.
ارباب:مشکل خاصی برای ا/ت به وجود اومده؟! دکتر:خب ...ایشون دیگه مثل قبل نمیتونن به طور عادی تنفس کنن...نباید کارای سنگین یا تحرکی انجام بدن
ارباب:گوشی رو سریع قطع کردم...چی؟!پس اون دیگه به چه دردم میخوره وقتی که دیگه نمیتونه برام کار بکنه
تو فکر بودم که به یکی از رئیسای باند مافیای دیگه زنگ زدم و به خونه دعوتش کردم
موضوع رو باهاش در میون گذاشتم...اون رئیسه:خب ...به نظرم بهتره بکشیش دیگه به دردت نمیخوره در ضمن اگرم از اونجا بره اطلاعات زیادی راجب باند داره و ممکنه لو بده
ارباب:فکر خوبیه😈
ا/ت:میخواستم از پله ها پایین بیام ...نعهه😰اونا چی گفتن😰همه ی محبتاش فیک بودن...اون تا نهایت ازم کار کشید...حالاهم..
باید فرار کنم.تو این فکر بودم که دست گرمی رو شونم حس کردم...
۲۲.۶k
۲۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.