تکپارتی تهیونگــ
تکپارتی تهیونگــ
کریستال های برف کوچیک و بزرگ آروم آروم روی زمین فرود میومدن و کم کم زمین رو زیر لایه ای از برف مخفی میکردن...دختر از پنجره به بیرون زل زده بود...غم،دلتنگی،درد توی چشماش کاملا مشهود بود...از برف متنفر بود، از زمستون متنفر بود، از کل دنیا متنفر بود! چرا اون؟ چرا یذره شانسم نداشت؟ دقیقا روزی که تهیونگ خانواده هاشون رو برای ازدواج راضی کرده بود موقع رفتن پیش دختر بخاطر برف سنگینی که میبارید و راننده ی مست کامیون توی چهار راه شهر یه تصادف خیلی شدید کرد...یادش نمیره پسر مهربونش با چشمای نیمه باز از پیشش رفت، یادش نمیره که موهای موج دار و نسکافه ایش از ملافه ی سفید بیرون زده بود...انگشتای کشیده و زیباش با خون رنگ شده بودن ، روی صورت قشنگش پر از زخم و خراش بود..اینکه دیگه وقتی برای آخرین بار بغلش میکرد بدنش سرد تر از برف بود...هیچکدوم از این ها یادش نمیره...!
از جاش بلند شد و لباسی پوشید و از خونه زد بیرون...براش مهم نبود برف روی سرشونه ها و موهاش میشینه...با قدم های بی رمق وارد همون چهارراه شد. از بین ماشین ها رد میشد..هیچ ترسی نداشت...تقریبا وسطای چهارراه رسیده بود که صدای آشنایی صداش زد...سریع سرش رو برگردوند...اون..اون خودش بود...ولی بین نور چراغ ماشین ها و برف نتونست خوب ببینتش...تا خواست اسمش رو به زبون بیاره ماشینی محکم بهش زد و باعث شد پرت شه و بدنش ظریفش روی اسفالت و برف کشیده شد...از شدت درد چشماش سیاهی رفت و از شدت سرما لرزید.
میتونست جریان گرم خونی که از سرش میرفت و حس کنه...صدای ضربان قلبش توی گوشش اکو میشد...دیگه چشماش خوب نمیدید...توی سرما گرمایی دور بدنش حس کرد..بوی آشنایی میومد عجیب بود فقط اونو واضح میدید ولی بقیه چیز هارو تار و مبهم.
+ ت..ته!
_ جانم؟..من همینجام...آروم باش ماه من..میخوام تورو با خودم ببرم به ماه..جایی که همیشه دوست داشتی بری..!
توسط دستای تهیونگ از روی زمین بلند شد..هیچ درد و سرمایی رو حس نمیکرد...فقط گرمای وجود تهیونگ رو حس میکرد...همه چیز تموم شد...دیگه پیش هم بودن..:)
اینم از این...لذت ببرید💖🗿
کریستال های برف کوچیک و بزرگ آروم آروم روی زمین فرود میومدن و کم کم زمین رو زیر لایه ای از برف مخفی میکردن...دختر از پنجره به بیرون زل زده بود...غم،دلتنگی،درد توی چشماش کاملا مشهود بود...از برف متنفر بود، از زمستون متنفر بود، از کل دنیا متنفر بود! چرا اون؟ چرا یذره شانسم نداشت؟ دقیقا روزی که تهیونگ خانواده هاشون رو برای ازدواج راضی کرده بود موقع رفتن پیش دختر بخاطر برف سنگینی که میبارید و راننده ی مست کامیون توی چهار راه شهر یه تصادف خیلی شدید کرد...یادش نمیره پسر مهربونش با چشمای نیمه باز از پیشش رفت، یادش نمیره که موهای موج دار و نسکافه ایش از ملافه ی سفید بیرون زده بود...انگشتای کشیده و زیباش با خون رنگ شده بودن ، روی صورت قشنگش پر از زخم و خراش بود..اینکه دیگه وقتی برای آخرین بار بغلش میکرد بدنش سرد تر از برف بود...هیچکدوم از این ها یادش نمیره...!
از جاش بلند شد و لباسی پوشید و از خونه زد بیرون...براش مهم نبود برف روی سرشونه ها و موهاش میشینه...با قدم های بی رمق وارد همون چهارراه شد. از بین ماشین ها رد میشد..هیچ ترسی نداشت...تقریبا وسطای چهارراه رسیده بود که صدای آشنایی صداش زد...سریع سرش رو برگردوند...اون..اون خودش بود...ولی بین نور چراغ ماشین ها و برف نتونست خوب ببینتش...تا خواست اسمش رو به زبون بیاره ماشینی محکم بهش زد و باعث شد پرت شه و بدنش ظریفش روی اسفالت و برف کشیده شد...از شدت درد چشماش سیاهی رفت و از شدت سرما لرزید.
میتونست جریان گرم خونی که از سرش میرفت و حس کنه...صدای ضربان قلبش توی گوشش اکو میشد...دیگه چشماش خوب نمیدید...توی سرما گرمایی دور بدنش حس کرد..بوی آشنایی میومد عجیب بود فقط اونو واضح میدید ولی بقیه چیز هارو تار و مبهم.
+ ت..ته!
_ جانم؟..من همینجام...آروم باش ماه من..میخوام تورو با خودم ببرم به ماه..جایی که همیشه دوست داشتی بری..!
توسط دستای تهیونگ از روی زمین بلند شد..هیچ درد و سرمایی رو حس نمیکرد...فقط گرمای وجود تهیونگ رو حس میکرد...همه چیز تموم شد...دیگه پیش هم بودن..:)
اینم از این...لذت ببرید💖🗿
۱۹.۹k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.