شیرین ترین دروغی که گفتم part ¹
ماشینو خاموش کردم اروم سرمو روی فرمون گذاشتم دلم نمیخواست پیاده شم این تاریکی سکوت پارکینگ بهم یه ارامش خاصی میداد..
بزور از اون ارامش دل کندمو از ماشین پیاده شدم چشامو بستم و به دیوار اسانسور تکیه دادم..
سرم داشت میترکید
با ایستادن اسانسور ازش بیرون اومدم و بطرف خونه رفتم
کلید و توی قفل چرخوندم با باز شدن در وارد خونه شدم..
_:اومدی خونه؟
+:سلام مامان
با اینکه خیلی سعی میکرد ولی بازم میتونستم نگرانی و تو چشاش ببینم که سعی داشت با لبخند پنهونش کنه..
_:تاحالا کجا بودی؟ نگرانت بودم
با اینکه حوصله نداشتم ولی دلم نیومد ناراحتش کنم..
+:کارام یکم طول کشید..
_:پس گذاشتن؟
سرم رو تکون دادم که خوشحال شد
+:خستمه میرم استراحت کنم
بی حوصله وارد اتاقم شدم از این نگاها بدم میومد نگاههای ترحم امیزشون حالمو بدتر میکرد..
خواستم درو قفل کنم که دیدم کلید نیس حتما کار مامانم هس
شاید میترسن که کاری احمقانه کنم..
دستی توی موهام کشیدن و با بی حالی لباسامو دراوردم و وسط اتاق انداختم..
روی تخت دراز کشیدمو به سقف خیره شدم کی فک میکرد که اینطور بشه؟
چقد راحت زندگیم تغییر کرد البته خودم هم مقصر بودم
با یاداوری گذشته قطره اشکی از چشمم سرازیر شد..
توی این چند مدت تمام کارم شده بود گریه کردن..
هنوزم باورم نمیشه همین چند هفته پیش ازدواج کرد..
از جام بلند شدم و به طرف قفسه کتابا رفتم کتابی که میخواستم و در اوردم و تند تند صفحههاش رو رد شدم بلخره پیداش کردم
کارت عروسی که باهم انتخابش کردیم.....
به خواسته جونگکوک رفتیم تا کارتهای عروسی رو نگاه کنیم
چقدر از خریدنش خوشحال بودیم عشق رو میتونستم تو چشماش ببینم...
یاد حرف اون روزش افتادم که میگفت:
"با گرفتن این کارت احساس میکنم یه قدم به بدست اوردنت نزدیکترم...."
با یاداوری این خاطره گریهام شدیدتر شد
روی زمین نشستم و جلوی دهنم رو گرفتم تا صدام بیرون نره
________________________________________
ادامه داره
بزور از اون ارامش دل کندمو از ماشین پیاده شدم چشامو بستم و به دیوار اسانسور تکیه دادم..
سرم داشت میترکید
با ایستادن اسانسور ازش بیرون اومدم و بطرف خونه رفتم
کلید و توی قفل چرخوندم با باز شدن در وارد خونه شدم..
_:اومدی خونه؟
+:سلام مامان
با اینکه خیلی سعی میکرد ولی بازم میتونستم نگرانی و تو چشاش ببینم که سعی داشت با لبخند پنهونش کنه..
_:تاحالا کجا بودی؟ نگرانت بودم
با اینکه حوصله نداشتم ولی دلم نیومد ناراحتش کنم..
+:کارام یکم طول کشید..
_:پس گذاشتن؟
سرم رو تکون دادم که خوشحال شد
+:خستمه میرم استراحت کنم
بی حوصله وارد اتاقم شدم از این نگاها بدم میومد نگاههای ترحم امیزشون حالمو بدتر میکرد..
خواستم درو قفل کنم که دیدم کلید نیس حتما کار مامانم هس
شاید میترسن که کاری احمقانه کنم..
دستی توی موهام کشیدن و با بی حالی لباسامو دراوردم و وسط اتاق انداختم..
روی تخت دراز کشیدمو به سقف خیره شدم کی فک میکرد که اینطور بشه؟
چقد راحت زندگیم تغییر کرد البته خودم هم مقصر بودم
با یاداوری گذشته قطره اشکی از چشمم سرازیر شد..
توی این چند مدت تمام کارم شده بود گریه کردن..
هنوزم باورم نمیشه همین چند هفته پیش ازدواج کرد..
از جام بلند شدم و به طرف قفسه کتابا رفتم کتابی که میخواستم و در اوردم و تند تند صفحههاش رو رد شدم بلخره پیداش کردم
کارت عروسی که باهم انتخابش کردیم.....
به خواسته جونگکوک رفتیم تا کارتهای عروسی رو نگاه کنیم
چقدر از خریدنش خوشحال بودیم عشق رو میتونستم تو چشماش ببینم...
یاد حرف اون روزش افتادم که میگفت:
"با گرفتن این کارت احساس میکنم یه قدم به بدست اوردنت نزدیکترم...."
با یاداوری این خاطره گریهام شدیدتر شد
روی زمین نشستم و جلوی دهنم رو گرفتم تا صدام بیرون نره
________________________________________
ادامه داره
۲.۲k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.