P:³⁹ «قربانی»
در زدم و آروم وارد اتاق شدم...طبق معمول همون کت و شلوار همیشگی تنش بود که کتش رو به دسته صندلی آویزون کرده بود...سرش هم تو گوشی و لم داده به صندلی...با یه سرفه مصلحتی نگاهش رو سمت خودم جذب کردم..
یونگی:اوه بلاخره اومدی....میخوام باهات صحبت کنم بشین..
چشمی زیر لب گفتم و روی کاناپه بزرگ نشستم...خودش هم چند تا پوشه که به نظر برگه های مهمی بینشون باشه از کشوی میزش بیرون آورد و روبروم نشست..
یونگی:ببین...یه راست میرم سر اصل مطلب چون خیلی حوصله توضیح دادن ندارم..
با چشمام منتظر و آروم نگاش کردم..
یونگی:تو از فردا به طور رسمی اینجا مشغول به کار میشی..
صبر کن ببینم...چرا انقد زود.
کوک:اما هنوز یه هفته ام نیست که اینجا کار میکنم...من فقط یه کاراموزم..
یونگی: همین که گفتم...مقداری پول به حسابت واریز کردم...از فردا ساعت هفت صبح میای و هشت شب هم کارت تموم میشه...دو روز دیگه یه جلسه کاری مهم داریم که باید با توجه به چیزهایی که تو جلسه هست یه طرح بکشی...امروز چند تا پوشه که درباره این جلسه توش توضیح داده شده بهت میدم...خوب روشون تمرکز کن...ازت میخوام این دو روز چه تو شرکت چه تو خونه شب و روز روی این کار کنی...این جلسه خیلی مهمه.
کوک:اما رییس من...
یونگی:میتونی بری..
بعد از کمی مکث پوشه ها رو از دستش گرفتم و بلند شدم...سمت در که رفتم دوباره صداش اومد.:در ضمن...فردا اول صبح بیا پیشم و فرم کاریت رو پر کن..
کوک:چشم...با اجازه
از اتاقش اومدم بیرون و نفس راحتی کشیدم...یه نگاه به پرونده ها کردم...وایی یعنی باید همه اینارو بخونم؟! سمت اتاق کارکنان طرح رفتم...کارمندای این بخش میتونن هم مثل من طراح انیمیشن باشن و هم تولید کننده...بنظرم خیلی خوبه که قراره به طور رسمی اینجا کار کنم..تا اینکه یه کاراموز باشم...سمت میز کوچیکی که اون ته سالن بود رفتم...از فردا دیگه این میز کوچولوی زشت خراب رو ندارم...مثل بقیه میتونم پشت یه میز شخصی با کامپیوتر های هوشمند و وسایل مورد نیاز بشینم...اول از همه گوشی رو برداشتمو یه پیام به ا.ت دادم تا مطمعن بشم که رسیده خونه.
ویو ا.ت
کلید رو توی در انداختم و وارد خونه شدم...وسایلم رو انداختم روی میز وسط سالن و خودمو روی کاناپه پرت کردم...اوفف دو روز دیگه امتحان دارم...برنامه امتحانی رو چک کردم....شتتت ریاضی!! من تو ریاضی افتضاحم...مامانم به قول خودش مخ ریاضی بوده و از من هم همچین توقعی داره...دوباره ولو شدم رو کاناپه که صدای پیامک گوشیم روشن شد...بیحال برگشتم نگاهی به صفحه گوشی کردم که با دیدن اسم کوک سریع جواب دادم..پیام داده بود رسیدم یا نه...سریع براش تایپ کردم و حال اونو پرسیدم ولی دیگه جوابی نداد...بی حوصله رفتم سراغ کتاب ریاضی و یه نگاهی بهش انداختم...اصن سرم درد گرفت...خب من نمیخوام این کوفتی رو امتحان بدم به کسی چه مربوط...کاش بمب بخوره تو مدرسه بترکه..
ویو کوک
تا ساعت ۹:۳۰ شب داشتم اون پرونده رو میخوندم...از خستگی دستی روی چشمام کشیدم...هنوز چند تا چیز مهم دیگه بود توی این پرونده هست...اما با توجه به چیزی که امروز تو این برگه خوندم...فهمیدم که جلسه تو کره برگزار نمیشه...پس رئیس راست میگفت که خیلی مهمه...باید بیشتر راجب این جلسه بفهمم...سوییچ ماشین رو همراه سوییشرت مشکی رنگم برداشتم...هنوز چند تا کارمند بودن که کارشون تموم نشده بود...از اتاق کارکنان طرح ها خارج شدم و سمت میز منشی رفتم...میخواستم رییس رو ببینم اما جناب مین خودشون ساعت ۶ رفع زحمت کردن...پس بیخیال شدمو سمت آسانسور رفتم و مستقیم پارکینگ رو زدم...
از شرکت زدم بیرون و سمت خونه حرکت کردم...فکرم درگیر این جلسه بود...اگه قراره این جلسه توی پایتخت دانمارک با کلی از شریک ها و...
یونگی:اوه بلاخره اومدی....میخوام باهات صحبت کنم بشین..
چشمی زیر لب گفتم و روی کاناپه بزرگ نشستم...خودش هم چند تا پوشه که به نظر برگه های مهمی بینشون باشه از کشوی میزش بیرون آورد و روبروم نشست..
یونگی:ببین...یه راست میرم سر اصل مطلب چون خیلی حوصله توضیح دادن ندارم..
با چشمام منتظر و آروم نگاش کردم..
یونگی:تو از فردا به طور رسمی اینجا مشغول به کار میشی..
صبر کن ببینم...چرا انقد زود.
کوک:اما هنوز یه هفته ام نیست که اینجا کار میکنم...من فقط یه کاراموزم..
یونگی: همین که گفتم...مقداری پول به حسابت واریز کردم...از فردا ساعت هفت صبح میای و هشت شب هم کارت تموم میشه...دو روز دیگه یه جلسه کاری مهم داریم که باید با توجه به چیزهایی که تو جلسه هست یه طرح بکشی...امروز چند تا پوشه که درباره این جلسه توش توضیح داده شده بهت میدم...خوب روشون تمرکز کن...ازت میخوام این دو روز چه تو شرکت چه تو خونه شب و روز روی این کار کنی...این جلسه خیلی مهمه.
کوک:اما رییس من...
یونگی:میتونی بری..
بعد از کمی مکث پوشه ها رو از دستش گرفتم و بلند شدم...سمت در که رفتم دوباره صداش اومد.:در ضمن...فردا اول صبح بیا پیشم و فرم کاریت رو پر کن..
کوک:چشم...با اجازه
از اتاقش اومدم بیرون و نفس راحتی کشیدم...یه نگاه به پرونده ها کردم...وایی یعنی باید همه اینارو بخونم؟! سمت اتاق کارکنان طرح رفتم...کارمندای این بخش میتونن هم مثل من طراح انیمیشن باشن و هم تولید کننده...بنظرم خیلی خوبه که قراره به طور رسمی اینجا کار کنم..تا اینکه یه کاراموز باشم...سمت میز کوچیکی که اون ته سالن بود رفتم...از فردا دیگه این میز کوچولوی زشت خراب رو ندارم...مثل بقیه میتونم پشت یه میز شخصی با کامپیوتر های هوشمند و وسایل مورد نیاز بشینم...اول از همه گوشی رو برداشتمو یه پیام به ا.ت دادم تا مطمعن بشم که رسیده خونه.
ویو ا.ت
کلید رو توی در انداختم و وارد خونه شدم...وسایلم رو انداختم روی میز وسط سالن و خودمو روی کاناپه پرت کردم...اوفف دو روز دیگه امتحان دارم...برنامه امتحانی رو چک کردم....شتتت ریاضی!! من تو ریاضی افتضاحم...مامانم به قول خودش مخ ریاضی بوده و از من هم همچین توقعی داره...دوباره ولو شدم رو کاناپه که صدای پیامک گوشیم روشن شد...بیحال برگشتم نگاهی به صفحه گوشی کردم که با دیدن اسم کوک سریع جواب دادم..پیام داده بود رسیدم یا نه...سریع براش تایپ کردم و حال اونو پرسیدم ولی دیگه جوابی نداد...بی حوصله رفتم سراغ کتاب ریاضی و یه نگاهی بهش انداختم...اصن سرم درد گرفت...خب من نمیخوام این کوفتی رو امتحان بدم به کسی چه مربوط...کاش بمب بخوره تو مدرسه بترکه..
ویو کوک
تا ساعت ۹:۳۰ شب داشتم اون پرونده رو میخوندم...از خستگی دستی روی چشمام کشیدم...هنوز چند تا چیز مهم دیگه بود توی این پرونده هست...اما با توجه به چیزی که امروز تو این برگه خوندم...فهمیدم که جلسه تو کره برگزار نمیشه...پس رئیس راست میگفت که خیلی مهمه...باید بیشتر راجب این جلسه بفهمم...سوییچ ماشین رو همراه سوییشرت مشکی رنگم برداشتم...هنوز چند تا کارمند بودن که کارشون تموم نشده بود...از اتاق کارکنان طرح ها خارج شدم و سمت میز منشی رفتم...میخواستم رییس رو ببینم اما جناب مین خودشون ساعت ۶ رفع زحمت کردن...پس بیخیال شدمو سمت آسانسور رفتم و مستقیم پارکینگ رو زدم...
از شرکت زدم بیرون و سمت خونه حرکت کردم...فکرم درگیر این جلسه بود...اگه قراره این جلسه توی پایتخت دانمارک با کلی از شریک ها و...
۶.۸k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.