فصل دوم پارت 8
+مال تو بودم ولی نه تا زمانی که بهم دروغ گفتی و پدرمو کشتی این بچه پدری مثل تو نمی خواد.... بعد از تموم حرفام یه سیلی بهش زدم که افرادش اومدن دستما بستن
کوک: تهیونگ که میگفت این بچه بچه خودشه!
+اوه تازه فهمیده بودم چه گندی زدم و لعنتی بر خودم فرستادم که کار خودمو ساخته بودم قشنگ که یکی افرادش اومدو گفت..
*قربان باید یه چیزی رو بگم
کوک:چی
* تنها باشیم بهتره
کوک: غریبه ای اینجا نیست
*اما...
کوک: بنال دیگه
*زندانی مون فرار کرده
کوک: کی؟
*همون که تو جنگل گرفتیمش
+تهههه ته فرار کرده ایولللل ولی من چی؟ یعنی....
کوک: خنده عصبی ای کردم و گفتم واقعا هوارانگ هات باهوشنا البته نه باهوش تر از من!
+ خفه شو اون دیگه هوارانگ نیست اون همسر منه... عصبانیت رو از توی چهرش می خوندم که خواست منو بزنه و دستی مانع اون کارش شد آره خودشه اون ته بود... لبخندی از سر خوشحالی زدم و دستامو تو دستاش قفل کردم
کوک: ملکه من می دونی که جرم خیانت چیه نه؟
تهیونگ :مستی؟
کوک: خیلی بهت خوش گذشته مثل اینکه.... به سرباز هام دستور دادم سلاح هاشون رو آماده کنن و بهش حمله کردن
تهیونگ : افرادتم که ضعیفن
+ تهههه مراقب باش...
تهیونگ :اوه نه بلندن زخم چاقو هم بندازن
کوک: به هارو دستور دادم که خودش کارو یه سره کنه ناسلامتی بهتر مبارزه
+ اون به محافظ شخصیش دستور داد تا دوباره به تهیونگ حمله کنه ولی ته چی اون داشت مبارزه می گرد حواسش نبود... با تمام قدرتم دستامو باز کردم و رفتم سمت ته که جلو اون محافظو بگیرم که آخرم تونستم جونشو نجات بدم پشت بهش افتادم رو زمین که همه شکه شده بودن و همه ایستاده بودن چشمام داشت سیاهی میرفت توان ایستادن نداشتم و آروم تو گرم ترین بغلی که تو. عمرم رفته بودم افتادم
کوک: نههههه یه ووی من چ.. چرا باید برای اون جونشو بده....... هارو زود باش دیگه کارتو تموم کن
هارو :اطاعت
کوک:خدمتکارا زود طبیب خبر کنیدددددددد
+صدای بهم خوردن شمشیرا و صدای داد زدنای کوک تو گوشم اکو میشد پس ته......
کوک:زود باشیددددددددد ملکه تون از حال رفت سریع ترررررر
راوی ویو:هارو شمیرش رو بالا میاره و دستور رو انجام میده
تهیونگ : یه وو یا منو ببخش که نتونستم ازت محافظت کنم...... (سیاهی مطلق)
راوی ویو
تهیونگی که جونش رو برای همسرش فدا کرده بود و همچنین شاهزاده ما برای اون
ادامه دارد.....
ببخشید بد شد🙂🤍
کوک: تهیونگ که میگفت این بچه بچه خودشه!
+اوه تازه فهمیده بودم چه گندی زدم و لعنتی بر خودم فرستادم که کار خودمو ساخته بودم قشنگ که یکی افرادش اومدو گفت..
*قربان باید یه چیزی رو بگم
کوک:چی
* تنها باشیم بهتره
کوک: غریبه ای اینجا نیست
*اما...
کوک: بنال دیگه
*زندانی مون فرار کرده
کوک: کی؟
*همون که تو جنگل گرفتیمش
+تهههه ته فرار کرده ایولللل ولی من چی؟ یعنی....
کوک: خنده عصبی ای کردم و گفتم واقعا هوارانگ هات باهوشنا البته نه باهوش تر از من!
+ خفه شو اون دیگه هوارانگ نیست اون همسر منه... عصبانیت رو از توی چهرش می خوندم که خواست منو بزنه و دستی مانع اون کارش شد آره خودشه اون ته بود... لبخندی از سر خوشحالی زدم و دستامو تو دستاش قفل کردم
کوک: ملکه من می دونی که جرم خیانت چیه نه؟
تهیونگ :مستی؟
کوک: خیلی بهت خوش گذشته مثل اینکه.... به سرباز هام دستور دادم سلاح هاشون رو آماده کنن و بهش حمله کردن
تهیونگ : افرادتم که ضعیفن
+ تهههه مراقب باش...
تهیونگ :اوه نه بلندن زخم چاقو هم بندازن
کوک: به هارو دستور دادم که خودش کارو یه سره کنه ناسلامتی بهتر مبارزه
+ اون به محافظ شخصیش دستور داد تا دوباره به تهیونگ حمله کنه ولی ته چی اون داشت مبارزه می گرد حواسش نبود... با تمام قدرتم دستامو باز کردم و رفتم سمت ته که جلو اون محافظو بگیرم که آخرم تونستم جونشو نجات بدم پشت بهش افتادم رو زمین که همه شکه شده بودن و همه ایستاده بودن چشمام داشت سیاهی میرفت توان ایستادن نداشتم و آروم تو گرم ترین بغلی که تو. عمرم رفته بودم افتادم
کوک: نههههه یه ووی من چ.. چرا باید برای اون جونشو بده....... هارو زود باش دیگه کارتو تموم کن
هارو :اطاعت
کوک:خدمتکارا زود طبیب خبر کنیدددددددد
+صدای بهم خوردن شمشیرا و صدای داد زدنای کوک تو گوشم اکو میشد پس ته......
کوک:زود باشیددددددددد ملکه تون از حال رفت سریع ترررررر
راوی ویو:هارو شمیرش رو بالا میاره و دستور رو انجام میده
تهیونگ : یه وو یا منو ببخش که نتونستم ازت محافظت کنم...... (سیاهی مطلق)
راوی ویو
تهیونگی که جونش رو برای همسرش فدا کرده بود و همچنین شاهزاده ما برای اون
ادامه دارد.....
ببخشید بد شد🙂🤍
۳۵.۸k
۲۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.