گس لایتر/پارت ۲۲۵
یک هفته بعد...
-قربان... احضاریه دادگاه اومده!...
از شنیدنش ذره ای متعجب نشد... حتی منتظرش بود... برای چند ثانیه واکنشی نشون نداد و توی فکر فرو رفت...
بعد از اون به آرومی تکونی به خودش داد و از جا بلند شد... با خونسردی و قدم های آهسته ای که برمیداشت سمت مرد میانسالی که کت شلوار رسمی پوشیده بود رفت... پشت سرش ایستاد...
وکیل در حالیکه روی مبل نشسته بود حضور جونگکوک رو پشت خودش احساس کرد...
سرشو چرخوند که اونو ببینه...
جونگکوک دستاشو روی شونه هاش گذاشت و انگشتاشو طوری روی استخوناش فشار داد که درد کوتاه و تیزی رو به خورد مرد داد...
وکیل از نیروی غافلگیر کننده ای که شونه هاش رو در بر گرفت به طور ناخودآگاه سرشو به جلو برگردوند و روبرو رو نگاه کرد... چشماشو روی هم فشرد و دردی که حس کرد رو بروز نداد...
جونگکوک سرشو به آرومی به گوشش نزدیک کرد و با نفس چیزی گفت...
جونگکوک: چرا موقع گفتنش صدات لرزید؟
-قربان... مستحضر هستید که این پرونده دردسرش زیاد میشه
جونگکوک: پس تو به چه دردی میخوری؟
-من...
شونه هاش رو با تکون تندی رها کرد و صداشو بالا برد...
جونگکوک: تو چی؟... چرا باید اول هر کاری اول تو رو جمع کنم؟
وکیل سکوت کرد...
اون مرد میانسال ، وکیل کارکشته ای بود که بالغ بر نود درصد پرونده هاش رو پیروز شده بود... اما ترسو بود!... باید در آغاز هر پرونده به جلو هلش میدادی تا غرق کار بشه... و اونوقت بود که کسی حریفش نمیشد.. چون از هیچ راهی برای پیروزی فروگذار نمیکرد!...
راه و چاه رو خوب میشناخت اما خیلی زود به هول و هراس میفتاد...
جونگکوک اینا رو میدونست... لازم بود ابتدای کار به تندی باهاش برخورد کنه تا وکیل از ترسش روی دیگشو به نمایش بزاره...
ایم نابی و برادرش لی رانگ برای پس گرفتن هرچه که از دست داده بودن وارد میدون جنگ با جئون جونگکوک شده بودن.... اما جونگکوک قصد پس دادن چیزی رو نداشت... چون براشون تاوان داده بود...
وکیل آب دهنشو قورت داد چون میخواست به جونگکوک جوابی بده که مطمئنش کنه...
-نگران نباشین... همه چیزو تحت کنترل میگیرم
جونگکوک: مطمئن باشم؟
-بله...
***********
به ندرت از خونه بیرون میرفت...
حال روحیش طوری بود که هرروز رو با جون کندن به شب میرسوند...
جی وو برای دیدارش گهگاهی سر میزد...
وضعیت روحیش طوری بود که نیاز به دارو داشت تا بتونه بهبود پیدا کنه... اما مانع وجود داشت!...
جی وو: نمیتونی دارو مصرف کنی
بایول: چرا؟
جی وو: چون بارداری...امکانش نیست!
بایول: مهم نیست... دارو هم روی من تاثیر نداره...
از این همه یأسی که توی صدای عزیزترین دوستش بود بغض کرد... اما نمیخواست که خودشم باعث بشه حال بایول بدتر بشه.... اخم کرد و با لحن تندی در جوابش گفت...
جی وو: بسه! تا کی میخوای اینطوری باشی؟ اصن اگر میخوای اینطوری افسرده و بیچاره به زندگی ادامه بدی برای چی اون بچه رو نگه میداری؟ خیال میکنی حال روحی تو تاثیری روی اون نداره؟...
سرشو بالا گرفت و بی رمق به صورت جی وو نگاه کرد تا متوجه بشه چقدر توی گفتن اون حرفا جدیه...
ناخواسته اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر شد و لبهاش لرزید...
دستشو روی شکمش گذاشت و جمله ای رو از انتهای حنجره ی بغض آلودش بالا آورد...
بایول: دوسش دارم... میخوام نگهش دارم
جی وو: پس به خاطر اونم که شده برگرد به هم همون شخصیتی که قبل از جونگکوک داشتی
بایول: نمیتونم... آخه چطوری؟
جی وو: هرچی که ازت گرفته پس بگیر... شاد بودنتو... اعتماد بنفستو... مهربونیتو... بچتو... اموالتو...
میبینی؟ خیلی چیزا توی زندگی با اون از دست دادی!... نذار بازیو ببره
بایول: خیلی وقته به اینا فک میکنم... ولی راهشو نمیدونم
جی وو: کلی آدم اطرافت هست که کمکت کنن... هیچکی مثل تو نمیتونه ازش انتقام بگیره... شاید برات عجیب باشه ولی من فک میکنم مادرت یا بقیه کاری از پیش نمیبرن
بایول: یعنی چی؟
جی وو: تو دو سال باهاش زندگی کردی... نقطه ضعفاشو خوب فهمیدی... تو میتونی بیشتر از هرکسی عذابش بدی...کسی مثل تو اونو نمیشناسه!....
جملاتش باعث جرقه هایی شد که میتونست تبدیل به شعله های سوزاننده ای بشن...
جی وو درست میگفت... نقطه ضعفاش!... باید از اونا استفاده میکرد... اول از همه باید همه ی اونا رو توی ذهنش مرتب میکرد و دونه به دونه کنار هم میچید...
شاید بنظر بیاد که بعضی آدما انقد کاملن که هیچ نقطه ضعفی درونشون وجود نداره.... اما زیباترین باغچه ها رو هم که بیل بزنی حداقل یه کرم از داخلش بیرون میاد... فقط باید باغبون اون باغ باشی تا دیده باشی!....
************
-قربان... احضاریه دادگاه اومده!...
از شنیدنش ذره ای متعجب نشد... حتی منتظرش بود... برای چند ثانیه واکنشی نشون نداد و توی فکر فرو رفت...
بعد از اون به آرومی تکونی به خودش داد و از جا بلند شد... با خونسردی و قدم های آهسته ای که برمیداشت سمت مرد میانسالی که کت شلوار رسمی پوشیده بود رفت... پشت سرش ایستاد...
وکیل در حالیکه روی مبل نشسته بود حضور جونگکوک رو پشت خودش احساس کرد...
سرشو چرخوند که اونو ببینه...
جونگکوک دستاشو روی شونه هاش گذاشت و انگشتاشو طوری روی استخوناش فشار داد که درد کوتاه و تیزی رو به خورد مرد داد...
وکیل از نیروی غافلگیر کننده ای که شونه هاش رو در بر گرفت به طور ناخودآگاه سرشو به جلو برگردوند و روبرو رو نگاه کرد... چشماشو روی هم فشرد و دردی که حس کرد رو بروز نداد...
جونگکوک سرشو به آرومی به گوشش نزدیک کرد و با نفس چیزی گفت...
جونگکوک: چرا موقع گفتنش صدات لرزید؟
-قربان... مستحضر هستید که این پرونده دردسرش زیاد میشه
جونگکوک: پس تو به چه دردی میخوری؟
-من...
شونه هاش رو با تکون تندی رها کرد و صداشو بالا برد...
جونگکوک: تو چی؟... چرا باید اول هر کاری اول تو رو جمع کنم؟
وکیل سکوت کرد...
اون مرد میانسال ، وکیل کارکشته ای بود که بالغ بر نود درصد پرونده هاش رو پیروز شده بود... اما ترسو بود!... باید در آغاز هر پرونده به جلو هلش میدادی تا غرق کار بشه... و اونوقت بود که کسی حریفش نمیشد.. چون از هیچ راهی برای پیروزی فروگذار نمیکرد!...
راه و چاه رو خوب میشناخت اما خیلی زود به هول و هراس میفتاد...
جونگکوک اینا رو میدونست... لازم بود ابتدای کار به تندی باهاش برخورد کنه تا وکیل از ترسش روی دیگشو به نمایش بزاره...
ایم نابی و برادرش لی رانگ برای پس گرفتن هرچه که از دست داده بودن وارد میدون جنگ با جئون جونگکوک شده بودن.... اما جونگکوک قصد پس دادن چیزی رو نداشت... چون براشون تاوان داده بود...
وکیل آب دهنشو قورت داد چون میخواست به جونگکوک جوابی بده که مطمئنش کنه...
-نگران نباشین... همه چیزو تحت کنترل میگیرم
جونگکوک: مطمئن باشم؟
-بله...
***********
به ندرت از خونه بیرون میرفت...
حال روحیش طوری بود که هرروز رو با جون کندن به شب میرسوند...
جی وو برای دیدارش گهگاهی سر میزد...
وضعیت روحیش طوری بود که نیاز به دارو داشت تا بتونه بهبود پیدا کنه... اما مانع وجود داشت!...
جی وو: نمیتونی دارو مصرف کنی
بایول: چرا؟
جی وو: چون بارداری...امکانش نیست!
بایول: مهم نیست... دارو هم روی من تاثیر نداره...
از این همه یأسی که توی صدای عزیزترین دوستش بود بغض کرد... اما نمیخواست که خودشم باعث بشه حال بایول بدتر بشه.... اخم کرد و با لحن تندی در جوابش گفت...
جی وو: بسه! تا کی میخوای اینطوری باشی؟ اصن اگر میخوای اینطوری افسرده و بیچاره به زندگی ادامه بدی برای چی اون بچه رو نگه میداری؟ خیال میکنی حال روحی تو تاثیری روی اون نداره؟...
سرشو بالا گرفت و بی رمق به صورت جی وو نگاه کرد تا متوجه بشه چقدر توی گفتن اون حرفا جدیه...
ناخواسته اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر شد و لبهاش لرزید...
دستشو روی شکمش گذاشت و جمله ای رو از انتهای حنجره ی بغض آلودش بالا آورد...
بایول: دوسش دارم... میخوام نگهش دارم
جی وو: پس به خاطر اونم که شده برگرد به هم همون شخصیتی که قبل از جونگکوک داشتی
بایول: نمیتونم... آخه چطوری؟
جی وو: هرچی که ازت گرفته پس بگیر... شاد بودنتو... اعتماد بنفستو... مهربونیتو... بچتو... اموالتو...
میبینی؟ خیلی چیزا توی زندگی با اون از دست دادی!... نذار بازیو ببره
بایول: خیلی وقته به اینا فک میکنم... ولی راهشو نمیدونم
جی وو: کلی آدم اطرافت هست که کمکت کنن... هیچکی مثل تو نمیتونه ازش انتقام بگیره... شاید برات عجیب باشه ولی من فک میکنم مادرت یا بقیه کاری از پیش نمیبرن
بایول: یعنی چی؟
جی وو: تو دو سال باهاش زندگی کردی... نقطه ضعفاشو خوب فهمیدی... تو میتونی بیشتر از هرکسی عذابش بدی...کسی مثل تو اونو نمیشناسه!....
جملاتش باعث جرقه هایی شد که میتونست تبدیل به شعله های سوزاننده ای بشن...
جی وو درست میگفت... نقطه ضعفاش!... باید از اونا استفاده میکرد... اول از همه باید همه ی اونا رو توی ذهنش مرتب میکرد و دونه به دونه کنار هم میچید...
شاید بنظر بیاد که بعضی آدما انقد کاملن که هیچ نقطه ضعفی درونشون وجود نداره.... اما زیباترین باغچه ها رو هم که بیل بزنی حداقل یه کرم از داخلش بیرون میاد... فقط باید باغبون اون باغ باشی تا دیده باشی!....
************
۲۳.۱k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.