یک روز به خودت می آیی ...
یک روز به خودت می آیی ...
و می بینی ...
از آن آدم سابق ...
یک تکه سنگ باقی مانده است.
نشسته ای پشت میز صبحانه ...
و هزار قرن است که ...
قاشق توی فنجان چای می چرخانی.
با خودت فکر می کنی ...
چه شده که دیگر ...
گریه هم نمی توانی بکنی؟
حتی دیگر شب ها ...
زود خوابت می برد.
توی خیابان های خاطرات مشترکتان
راه می روی...
و توی کافه ها ...
با دیوار های مملو از ...
یادگاری نوشتن های تان ...
پای سیب می خوری.
عکسش را توی بیمارستان ...
که تازه بچه دار شده ...
لایک می کنی ...
و حتی اگر حالش را ...
داشته باشی ...
دسته گل و بادکنکی هم ...
کامنت می گذاری.
بعد هم می روی پای سیستم
و قطعه صنعتی ات را ...
طراحی می کنی.
می دانی، خیابان و کافه و بیمارستان،
چه عشق ها که ندیده اند، ...
چه رفتن ها....
تقصیری ندارند...
رسالتشان تکرار است....
و می بینی ...
از آن آدم سابق ...
یک تکه سنگ باقی مانده است.
نشسته ای پشت میز صبحانه ...
و هزار قرن است که ...
قاشق توی فنجان چای می چرخانی.
با خودت فکر می کنی ...
چه شده که دیگر ...
گریه هم نمی توانی بکنی؟
حتی دیگر شب ها ...
زود خوابت می برد.
توی خیابان های خاطرات مشترکتان
راه می روی...
و توی کافه ها ...
با دیوار های مملو از ...
یادگاری نوشتن های تان ...
پای سیب می خوری.
عکسش را توی بیمارستان ...
که تازه بچه دار شده ...
لایک می کنی ...
و حتی اگر حالش را ...
داشته باشی ...
دسته گل و بادکنکی هم ...
کامنت می گذاری.
بعد هم می روی پای سیستم
و قطعه صنعتی ات را ...
طراحی می کنی.
می دانی، خیابان و کافه و بیمارستان،
چه عشق ها که ندیده اند، ...
چه رفتن ها....
تقصیری ندارند...
رسالتشان تکرار است....
۱.۶k
۱۲ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.