فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۵۳
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۵۳
من(کوکی):چی وچی. تهیونگ:پرستارت بود درست اما اون روز اول خیلی دستپاچه بود الان میگفت و میخندید؟نکنه.... من(کوکی):نکنه چی😐؟. جیمین:از اونا. من(کوکی):ای مرض و از اونا چرا انقدر بد بینین هیچی نبود فقط سُرُم رو از دستم کشید دردم اومد نق نق کردم خنده ش گرفت همین. تهیونگ:ما هم پشت گوشامون مخملیه. من(کوکی):تهیونگ بخدا میگریم میزنمت... . جین:ولش کنید بابا دروغش چیه اگرم چیزی باشه شاید فعلا نمیخواد ما بدونیم. من(کوکی):والا... . تهیونگ:چی؟. من(کوکی):نه نگاه کن منظورم حرف اولش بود که گفت ولش کنید. تهیونگ:عاها بله صحیح... فعلا بیخیال این حرفا خوبی خودت؟. (کوکی):خوبم میگذرونم. شوگا:کی افتخار میدید برگردید دلمون تنگ شده برات. من(کوکی): دیگه یکی دو روز دیگه فکر کنم مرخص شم الان تقریبا شیش هفت روزه اینجام تازه از حرف اول دکتر هم بیشتر موندم پس دیگه از این روزاست بیام پیشتون. جی هوو:به هرحال سعی کن زودتر خوب شی. من(کوکی):چشم. انقدر گرم حرف زدن شدیم که نفهمیدم کی زمان گذشت و ساعت ملاقات تموم شد و پسرا رفتن... تهیونگ و جیمین بهم شک کردن اما فکر کنم بیخیال شدن نمیدونم چرا خجالت میکشیدم از اینکه بفهمن چند ثانیه تو هپروت بودم که *ا/ت* با یه ظرف غذا اومد تو... *ا/ت*:دردسر درست کردم برات نه؟. با این حرفش اخمام رفت تو هم گفتم:دردسر درست نکردی دیگه هم اینو نگو. *ا/ت*:چرا؟. من(کوکی):چون تو دردسر نیستی اگرم میبینی دلم نمیخواد به اعضا چیزی بگم واسه اینه که.... که... ی... یکم خ... خجالت میکشم ولی بهشون میگم بعدا...
*ا/ت*:باشه حالا اخمو نباش غذا آوردم واست. کوکی:وای خیلی گشنه م بود ممنانم. *ا/ت*:نوش جونت. مشغول خوردن غذا شدم که دیدم *ا/ت* بهم زل زده از غذا خوردن دست کشیدم گفتم:چیزی شده؟. *ا/ت*:... ه... ها نه چیزی نشده ای وای حواسم نبود وسط غذا خوردن معذبت کردم من برم. ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):پاشدم که برم یهو کوک دستمو گرفت گفت:نه معذب نشدم فقط فکر کردم چیزی شده اصلا تو نباشی نمیخورم. منم که از خدام بود بیشتر محو صورتش بشم لبخندی زدم و نشستم سر جام... و غرق نگاه کردنش شدم... غذاش که تموم شد ظرفا رو برداشتم و داخل سطل زباله انداختم... و وقتی برگشتم دیدم خوابش برده طفلی یه شبانه روز کامل نخوابیده...به صورت غرق در خوابش خیره شدم لبخندی زدم و از اتاق رفتم بیرون قلبم با شدتی بیشتر از قبل براش میتپید خیلی دوستش داشتم خیلی... شش ساعت بعد:هوا تقریبا رو به تاریک شدن میرفت و شیفت منم تموم شده بود ولی کوک هنوز بیدار نشده بود... واسش یه نامه نوشتم که قبل رفتن فراموشش نکردم و بهش سر زدم ولی خواب بوده و فردا زود میام و میبینمش و بعد وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه🚶...
حمااایت♡
من(کوکی):چی وچی. تهیونگ:پرستارت بود درست اما اون روز اول خیلی دستپاچه بود الان میگفت و میخندید؟نکنه.... من(کوکی):نکنه چی😐؟. جیمین:از اونا. من(کوکی):ای مرض و از اونا چرا انقدر بد بینین هیچی نبود فقط سُرُم رو از دستم کشید دردم اومد نق نق کردم خنده ش گرفت همین. تهیونگ:ما هم پشت گوشامون مخملیه. من(کوکی):تهیونگ بخدا میگریم میزنمت... . جین:ولش کنید بابا دروغش چیه اگرم چیزی باشه شاید فعلا نمیخواد ما بدونیم. من(کوکی):والا... . تهیونگ:چی؟. من(کوکی):نه نگاه کن منظورم حرف اولش بود که گفت ولش کنید. تهیونگ:عاها بله صحیح... فعلا بیخیال این حرفا خوبی خودت؟. (کوکی):خوبم میگذرونم. شوگا:کی افتخار میدید برگردید دلمون تنگ شده برات. من(کوکی): دیگه یکی دو روز دیگه فکر کنم مرخص شم الان تقریبا شیش هفت روزه اینجام تازه از حرف اول دکتر هم بیشتر موندم پس دیگه از این روزاست بیام پیشتون. جی هوو:به هرحال سعی کن زودتر خوب شی. من(کوکی):چشم. انقدر گرم حرف زدن شدیم که نفهمیدم کی زمان گذشت و ساعت ملاقات تموم شد و پسرا رفتن... تهیونگ و جیمین بهم شک کردن اما فکر کنم بیخیال شدن نمیدونم چرا خجالت میکشیدم از اینکه بفهمن چند ثانیه تو هپروت بودم که *ا/ت* با یه ظرف غذا اومد تو... *ا/ت*:دردسر درست کردم برات نه؟. با این حرفش اخمام رفت تو هم گفتم:دردسر درست نکردی دیگه هم اینو نگو. *ا/ت*:چرا؟. من(کوکی):چون تو دردسر نیستی اگرم میبینی دلم نمیخواد به اعضا چیزی بگم واسه اینه که.... که... ی... یکم خ... خجالت میکشم ولی بهشون میگم بعدا...
*ا/ت*:باشه حالا اخمو نباش غذا آوردم واست. کوکی:وای خیلی گشنه م بود ممنانم. *ا/ت*:نوش جونت. مشغول خوردن غذا شدم که دیدم *ا/ت* بهم زل زده از غذا خوردن دست کشیدم گفتم:چیزی شده؟. *ا/ت*:... ه... ها نه چیزی نشده ای وای حواسم نبود وسط غذا خوردن معذبت کردم من برم. ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):پاشدم که برم یهو کوک دستمو گرفت گفت:نه معذب نشدم فقط فکر کردم چیزی شده اصلا تو نباشی نمیخورم. منم که از خدام بود بیشتر محو صورتش بشم لبخندی زدم و نشستم سر جام... و غرق نگاه کردنش شدم... غذاش که تموم شد ظرفا رو برداشتم و داخل سطل زباله انداختم... و وقتی برگشتم دیدم خوابش برده طفلی یه شبانه روز کامل نخوابیده...به صورت غرق در خوابش خیره شدم لبخندی زدم و از اتاق رفتم بیرون قلبم با شدتی بیشتر از قبل براش میتپید خیلی دوستش داشتم خیلی... شش ساعت بعد:هوا تقریبا رو به تاریک شدن میرفت و شیفت منم تموم شده بود ولی کوک هنوز بیدار نشده بود... واسش یه نامه نوشتم که قبل رفتن فراموشش نکردم و بهش سر زدم ولی خواب بوده و فردا زود میام و میبینمش و بعد وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه🚶...
حمااایت♡
۶.۷k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.