پارت5
نشست رویه تخت من رو گذاشت تویه بغلش<br>
اروم سرمو گذاشت کناره گردنش<br>
اروم شروع کرد به مالیدنه بدنم<br>
با اون دستایه هاتش بدنمو میمالید<br>
از عصبانیت زیاد از بغلش در اومدم رفتم پایین<br>
کوک باز هم عصبی شدو اومد پایین<br>
اومد سمتم بلندم کرد چسبوندم به دیوار<br>
نگاهش نمیکردم<br>
_نگاهم کن(با حرص) <br>
.... <br>
_دارم میگم نگاهم کن(با داد) <br>
ترسیدمو چشم هام رو از ترس رویه هم فشار دادم<br>
اروم چشم هایه پر از اشکمو دادم بهش<br>
خودشو بیشتر چسبوند بهم<br>
نفسه گرمش تویه صورتم میخورد<br>
اما نفس هایه عصبی میکشید<br>
چیه بگو میشنوم(با صدایه بغضیو عصبی) <br>
_چرا انقدر خودتو لابه لایه پسرا میمالیدی؟ <br>
چقدرم واست مهمه! <br>
کوک از این حرف عصبی شدو یدونه زد تویه گوشم<br>
_واسم مهم نیست؟؟ <br>
نه؟؟؟؟(داد) <br>
نه نیست بود انقدر بدنمو سیاهو کبود نمیکردی!(دادو گریه شدت دار) <br>
_ببند دهنتو دختره ه**رزه! <br>
با گریه رفتم بالا تویه اتاقمون درو قفل کردم<br>
نشستم پشت در شروع کردم به گریه کردن<br>
فردا... <br>
کوک نرفته بود سرکار<br>
ساعت6 بعد از ظهر بود من سعی میکردم باهاش حرف بزنم اما انگار اون جایه من زیر مشتاش له شده بود<br>
رفتم بیرون هوایی بخورم<br>
یه ساعتی نکشید برگشتم خونه<br>
دیدم جونگکوک داره با مشت هایه عصبیو محکمش میزنه به کیسه بوکس<br>
رفتم سمتش<br>
نگاهش میکردم<br>
مکث کردو شروع کرد به باز کردنه دستکش هاش<br>
_چته؟ <br>
رفتم جلویه جلویه صورتش اروم رویه دماغشو بوس کردم<br>
خسته نشدی انقدر از این مشتت کار کشیدی هوم؟ <br>
نگاهم کرد <br>
هیچی نگفت هنوز عصبانیت دیشب رو میشد تویه چشم هاش دید<br>
کوک.... <br>
_؟ <br>
هیچی! <br>
رفتم سمت اشپزخونه<br>
بعد از چند دقیقع صدایه در اومد<br>
رفتم دیدم کوک رفته بیرون باز<br>
*پرش زمانی*<br>
ادامه دارد....
اروم سرمو گذاشت کناره گردنش<br>
اروم شروع کرد به مالیدنه بدنم<br>
با اون دستایه هاتش بدنمو میمالید<br>
از عصبانیت زیاد از بغلش در اومدم رفتم پایین<br>
کوک باز هم عصبی شدو اومد پایین<br>
اومد سمتم بلندم کرد چسبوندم به دیوار<br>
نگاهش نمیکردم<br>
_نگاهم کن(با حرص) <br>
.... <br>
_دارم میگم نگاهم کن(با داد) <br>
ترسیدمو چشم هام رو از ترس رویه هم فشار دادم<br>
اروم چشم هایه پر از اشکمو دادم بهش<br>
خودشو بیشتر چسبوند بهم<br>
نفسه گرمش تویه صورتم میخورد<br>
اما نفس هایه عصبی میکشید<br>
چیه بگو میشنوم(با صدایه بغضیو عصبی) <br>
_چرا انقدر خودتو لابه لایه پسرا میمالیدی؟ <br>
چقدرم واست مهمه! <br>
کوک از این حرف عصبی شدو یدونه زد تویه گوشم<br>
_واسم مهم نیست؟؟ <br>
نه؟؟؟؟(داد) <br>
نه نیست بود انقدر بدنمو سیاهو کبود نمیکردی!(دادو گریه شدت دار) <br>
_ببند دهنتو دختره ه**رزه! <br>
با گریه رفتم بالا تویه اتاقمون درو قفل کردم<br>
نشستم پشت در شروع کردم به گریه کردن<br>
فردا... <br>
کوک نرفته بود سرکار<br>
ساعت6 بعد از ظهر بود من سعی میکردم باهاش حرف بزنم اما انگار اون جایه من زیر مشتاش له شده بود<br>
رفتم بیرون هوایی بخورم<br>
یه ساعتی نکشید برگشتم خونه<br>
دیدم جونگکوک داره با مشت هایه عصبیو محکمش میزنه به کیسه بوکس<br>
رفتم سمتش<br>
نگاهش میکردم<br>
مکث کردو شروع کرد به باز کردنه دستکش هاش<br>
_چته؟ <br>
رفتم جلویه جلویه صورتش اروم رویه دماغشو بوس کردم<br>
خسته نشدی انقدر از این مشتت کار کشیدی هوم؟ <br>
نگاهم کرد <br>
هیچی نگفت هنوز عصبانیت دیشب رو میشد تویه چشم هاش دید<br>
کوک.... <br>
_؟ <br>
هیچی! <br>
رفتم سمت اشپزخونه<br>
بعد از چند دقیقع صدایه در اومد<br>
رفتم دیدم کوک رفته بیرون باز<br>
*پرش زمانی*<br>
ادامه دارد....
۶.۸k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.