پارت دوم.
پارت دوم.
همینطور که داشتم تمیزش میکردم چشمم خورد به نوشته های داخلش....... ا این این امکان نداره.......... این دفترچه کی هست........ هیچکس که اینجا نیست......
اون سو: واییییی ماماننننن... زودتر برگردید بیمارستان.... دور بزنید... زودددد...
وا چرا دخترم؟
اون سو: مامان دفترچه خاطراتمو تو بیمارستان فک کنم جا گذاشتم.... من بدون اون دفترچه میمیرممممم......
دخترم حتما تو الان اونو بردن......
اون سو: حداقل بیاید بریم...... من حتما باید اونو داشته باشم......
تهیونگ: بعد از اینکه دکتر جواب ازمایشارو نگاه کرد، گفت مشکلی نیس...... چون هیچکس نیومده بود دنبال دفترچه پس بهتره من ببرمش.... چ چو چون وقتی یه نگاهی بهش کردم همش درباره دریا و پری حرف میزد..... دقیقا مث من...... کاشکی صاحب این دفترو میدیدم........
اون سو: سریع دوباره رفتم داخل بیمارستان....... همه جارو گشتم ولی خبری از دفتر نبود..... رو زانو هام نشستم و شروع به گریه کردن کردم.... ...
دخترک عزیزم، گریه نکن.....
اون سو: هق هق مامان من عاشق اون دفترچه بودم..... من کل زندگی و رویاهامو داخل اون مینوشتم..... الان چیکار کنمممممم.......
پسرم جواب ازمایش چی بود....
تهیونگ: اوه سلام مادر جان.... هیچ مشکلی نداشت..... من میرم داخل اتاقم.....
خدارو هزار مرتبه شکر که مشکلی نبود..... باشه عزیزدلم، هروقت صدات زدم بیا ناهارتو بخور......
تهیونگ: باشه چشم........ همین که رفتم تو اتاقم دفترو از تو کیفم در اوردم و شروع به خوندن کردم......
اولین برگه ای که نوشته شده بود رو نگاه کردم....
: به نام خدا... امروز اولین بار هست که توی این دفتر چیزی مینویسم، من الان نه ساله هستم....... من ارزویم این است به دریا بروم و در انجا با یه پری به خوبی و خوشی زندگی کنم... دوست دارم شوهرم یک پری باشد.........
به نام خدا من امروز جشن ده سالگه ای ام را گرفته ام........ وقتی که خواستم شمع تولدم را فوت کنم ارزوی قشنگی کردم...... ارزوی یه زندگی قشنگ کنار دریا......
تهیونگ: وای خدای من..... صاحب این دفتر خیلی شبیه منه........ این دفترو از نه سالگی داشته.... و تمام خاطراتش رو داخل این دفتر نوشته........ کاشکی میدیدمش....... میخواستم صفحه بعدی رو بخونم که با صدای مادرم به خودم اومدم........
پسرم بیا غذا.......
تهیونگ: بله مادر جان اومدم................
همینطور که داشتم تمیزش میکردم چشمم خورد به نوشته های داخلش....... ا این این امکان نداره.......... این دفترچه کی هست........ هیچکس که اینجا نیست......
اون سو: واییییی ماماننننن... زودتر برگردید بیمارستان.... دور بزنید... زودددد...
وا چرا دخترم؟
اون سو: مامان دفترچه خاطراتمو تو بیمارستان فک کنم جا گذاشتم.... من بدون اون دفترچه میمیرممممم......
دخترم حتما تو الان اونو بردن......
اون سو: حداقل بیاید بریم...... من حتما باید اونو داشته باشم......
تهیونگ: بعد از اینکه دکتر جواب ازمایشارو نگاه کرد، گفت مشکلی نیس...... چون هیچکس نیومده بود دنبال دفترچه پس بهتره من ببرمش.... چ چو چون وقتی یه نگاهی بهش کردم همش درباره دریا و پری حرف میزد..... دقیقا مث من...... کاشکی صاحب این دفترو میدیدم........
اون سو: سریع دوباره رفتم داخل بیمارستان....... همه جارو گشتم ولی خبری از دفتر نبود..... رو زانو هام نشستم و شروع به گریه کردن کردم.... ...
دخترک عزیزم، گریه نکن.....
اون سو: هق هق مامان من عاشق اون دفترچه بودم..... من کل زندگی و رویاهامو داخل اون مینوشتم..... الان چیکار کنمممممم.......
پسرم جواب ازمایش چی بود....
تهیونگ: اوه سلام مادر جان.... هیچ مشکلی نداشت..... من میرم داخل اتاقم.....
خدارو هزار مرتبه شکر که مشکلی نبود..... باشه عزیزدلم، هروقت صدات زدم بیا ناهارتو بخور......
تهیونگ: باشه چشم........ همین که رفتم تو اتاقم دفترو از تو کیفم در اوردم و شروع به خوندن کردم......
اولین برگه ای که نوشته شده بود رو نگاه کردم....
: به نام خدا... امروز اولین بار هست که توی این دفتر چیزی مینویسم، من الان نه ساله هستم....... من ارزویم این است به دریا بروم و در انجا با یه پری به خوبی و خوشی زندگی کنم... دوست دارم شوهرم یک پری باشد.........
به نام خدا من امروز جشن ده سالگه ای ام را گرفته ام........ وقتی که خواستم شمع تولدم را فوت کنم ارزوی قشنگی کردم...... ارزوی یه زندگی قشنگ کنار دریا......
تهیونگ: وای خدای من..... صاحب این دفتر خیلی شبیه منه........ این دفترو از نه سالگی داشته.... و تمام خاطراتش رو داخل این دفتر نوشته........ کاشکی میدیدمش....... میخواستم صفحه بعدی رو بخونم که با صدای مادرم به خودم اومدم........
پسرم بیا غذا.......
تهیونگ: بله مادر جان اومدم................
۳۳.۱k
۲۷ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.