پارت ۳
بعد از غذا خوردن هیکاری به سمت اتاقش رفت . وقتی در اتاقش را باز کرد یوناری زنگ زد. هیکاری با آرامش گفت:دِ نمیتونی یلحظه وایستی برسم خونه؟
-مگه تازه رسیدی؟
-نه ولی تازه غذامو تموم کردم
-پس چی داری میگی؟
-هیچی .ولی لطفا دفعه بعد خواستی بهم زنگ بزنی چند ساعت بعد این موقع زنگ بزن
-باشه
-خب چیکار داشتی؟
-آها، راستی میخواستم بگم میای با چند تا از بچه ها بریم بیرون؟
-با کیا؟
-یدونه منم و یدونه هم جینا
-باشه ساعت چند؟
-حدود پنج و نیم آماده باش میایم دنبالت
-هیییی، باشه. بای
-بای
ویو لی هیون:
توی دفترچه خاطراتم شروع به نوشتن کردم:امروز روز اول مدرسه بود. روز خوبی بود.ولی فکر کنم این مدرسه خیلی قلدر داشته باشه. چون امروز وارد مدرسه که شدم دیدم یه پسره داره به سمت دختری پین پرتاب میکنه. خوشبختانه تونستم جلوی میخک رو بگیرم. اگه به موقع نمیرسیدم پین میرفت تو چشم دخترک . و امکان مرگ داشت. ولی به هر حال خوشحالم تونستم کاری بکنم. اسم اون دختر هیکاری هست. دورگه کرهای ژاپنی هست. راستش رو بخوای یکم روش کراش زدم. ولی دختر سردی به نظر میاد. فکر نکنم هیچ وقت حسی به من پیدا کنه. برام مهم نیست . امسال باید خوب درس بخونم که بتونم یه دانشگاه خوب قبول شم.
دفترچه خاطراتم رو بستم و رفتم که ناهار بخورم. مامانم با ناراحتی گفت:ببخشید ، امروز نتونستم کیمچی درست کنم. صبح بهم زنگ زدن و گفتن که حال آبجی کوچولوت خیلی خرابه. باز هم اَزَمون پول گرفتن و گفتن برای درمان بیشتر نیاز به پول بیشتر دارن.
شرایت برای ادامه داستان:
۴تا لایک
۲تا فالو
۳تا نظر
-مگه تازه رسیدی؟
-نه ولی تازه غذامو تموم کردم
-پس چی داری میگی؟
-هیچی .ولی لطفا دفعه بعد خواستی بهم زنگ بزنی چند ساعت بعد این موقع زنگ بزن
-باشه
-خب چیکار داشتی؟
-آها، راستی میخواستم بگم میای با چند تا از بچه ها بریم بیرون؟
-با کیا؟
-یدونه منم و یدونه هم جینا
-باشه ساعت چند؟
-حدود پنج و نیم آماده باش میایم دنبالت
-هیییی، باشه. بای
-بای
ویو لی هیون:
توی دفترچه خاطراتم شروع به نوشتن کردم:امروز روز اول مدرسه بود. روز خوبی بود.ولی فکر کنم این مدرسه خیلی قلدر داشته باشه. چون امروز وارد مدرسه که شدم دیدم یه پسره داره به سمت دختری پین پرتاب میکنه. خوشبختانه تونستم جلوی میخک رو بگیرم. اگه به موقع نمیرسیدم پین میرفت تو چشم دخترک . و امکان مرگ داشت. ولی به هر حال خوشحالم تونستم کاری بکنم. اسم اون دختر هیکاری هست. دورگه کرهای ژاپنی هست. راستش رو بخوای یکم روش کراش زدم. ولی دختر سردی به نظر میاد. فکر نکنم هیچ وقت حسی به من پیدا کنه. برام مهم نیست . امسال باید خوب درس بخونم که بتونم یه دانشگاه خوب قبول شم.
دفترچه خاطراتم رو بستم و رفتم که ناهار بخورم. مامانم با ناراحتی گفت:ببخشید ، امروز نتونستم کیمچی درست کنم. صبح بهم زنگ زدن و گفتن که حال آبجی کوچولوت خیلی خرابه. باز هم اَزَمون پول گرفتن و گفتن برای درمان بیشتر نیاز به پول بیشتر دارن.
شرایت برای ادامه داستان:
۴تا لایک
۲تا فالو
۳تا نظر
۱.۲k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.