pawn/پارت ۵۵
از زبان ووک:
به دیدن یوجین رفتم... با هم توی یه کافه نشستیم... وقتی داشت صحبت میکرد تازه داشتم متوجه میشدم که چقدر دوست داشتنی و مهربونه... و زیبا!... اون واقعا زیباست... انقدر محبت آمیز و شیرین صحبت میکرد که نظرم عوض شد!... چرا باید ردش میکردم؟ کدوم آدمی از بودن با همچین دختری بدش میاد؟... من که میدونم بهم علاقمند شده... پس بزار خودم بهش پیشنهاد بدم... اینطوری میتونم با استفاده از یوجین به سادگی بین ات و تهیونگ رو به هم بزنم!... تا دیگه به ووک مدیون نباشم... تا انقد کمکایی که بهم کرده رو به رخم نکشه و ازم طلبکار نشه...
از زبان یوجین:
با ووک داشتم صحبت میکردم... میخواستم علاقمو بهش ابراز کنم... دلم میخواست منم عشقو تجربه کنم... نمیزارم کسی جلومو بگیره... بعد از تموم شدن حرفام ووک گفت: یوجینا... من میخوام باهات راحت تر صحبت کنم... میتونم؟
یوجین: البته... بگو
ووک: اینطوری که تو با من صحبت میکنی... از طرز نگاهت... از مهربونی توی کلامت... احساس میکنم توام همون حسی رو داری که من دارم... پس چرا از هم قایمش میکنیم؟ چرا رک و راست ابرازش نکنیم؟
یوجین: من... درست شنیدم؟... تو گفتی حسامون مشترکه؟
ووک: درسته... من آدمی نیستم که از بیان کردن احساساتم خجالت بکشم... یا غرور کاذب داشته باشم... دلم میخواد باهات روراست باشم و بهت بگم... من ... بهت علاقه دارم... قبول میکنی با من قرار بزاری؟
از زبان ووک:
یوجین دهنش باز مونده بود از تعجب... گویا انتظارشو نداشت... خندید و گفت: چقد جالب! .... من میخواستم امروز ببینمت و همینو ازت بپرسم... ولی از وقتی اومدم مدام دارم حاشیه میرم چون نمیدونم چجوری حرفمو بزنم... باورم نمیشه که انقد راحت گفتی... این ... این در واقع حرف دل من بود.
ووک: پس قبول میکنی؟
یوجین: بله!... قبول میکنم!...
از زبان ا/ت:
هنوز با تهیونگ بودم... با هم روی برج نامسان ایستاده بودیم... خیلی ویوی محشری داشت... تهیونگ کنارم ایستاده بود و روبروشو نگاه میکرد... چیزی نمیگفت... دستشو گرفتم که توجهشو جلب کنم... نگاهش به سمت من برگشت... پرسیدم: تهیونگا... چرا امروز انقد تو خودتی؟ چی شده؟ چرا بهم نمیگی؟...
تهیونگ چند ثانیه بهم نگاه کرد و بدون توجه به سوالاتم گفت: ا/ت... تو چقد بهم علاقه داری؟
از زبان تهیونگ:
این سوالو که پرسیدم ا/ت لبخندی زد و گفت: خب... چیزیو که غیر قابل توصیفه چطور بیان کنم؟... فقط میتونم بگم آدما توی دنیا چیزی با ارزشتر از جونشون ندارن... من اندازه جونم دوست دارم
تهیونگ: یعنی همیشه با من میمونی؟ ترکم نمیکنی؟...
لبخند ا/ت محو شد... گفت: منظورت چیه تهیونگ؟ این سوالات چیه که یهو به ذهنت خطور کرد؟
تهیونگ: مشکل اینه که... یهویی نیست... اینا یهویی به ذهنم نیومده...
به دیدن یوجین رفتم... با هم توی یه کافه نشستیم... وقتی داشت صحبت میکرد تازه داشتم متوجه میشدم که چقدر دوست داشتنی و مهربونه... و زیبا!... اون واقعا زیباست... انقدر محبت آمیز و شیرین صحبت میکرد که نظرم عوض شد!... چرا باید ردش میکردم؟ کدوم آدمی از بودن با همچین دختری بدش میاد؟... من که میدونم بهم علاقمند شده... پس بزار خودم بهش پیشنهاد بدم... اینطوری میتونم با استفاده از یوجین به سادگی بین ات و تهیونگ رو به هم بزنم!... تا دیگه به ووک مدیون نباشم... تا انقد کمکایی که بهم کرده رو به رخم نکشه و ازم طلبکار نشه...
از زبان یوجین:
با ووک داشتم صحبت میکردم... میخواستم علاقمو بهش ابراز کنم... دلم میخواست منم عشقو تجربه کنم... نمیزارم کسی جلومو بگیره... بعد از تموم شدن حرفام ووک گفت: یوجینا... من میخوام باهات راحت تر صحبت کنم... میتونم؟
یوجین: البته... بگو
ووک: اینطوری که تو با من صحبت میکنی... از طرز نگاهت... از مهربونی توی کلامت... احساس میکنم توام همون حسی رو داری که من دارم... پس چرا از هم قایمش میکنیم؟ چرا رک و راست ابرازش نکنیم؟
یوجین: من... درست شنیدم؟... تو گفتی حسامون مشترکه؟
ووک: درسته... من آدمی نیستم که از بیان کردن احساساتم خجالت بکشم... یا غرور کاذب داشته باشم... دلم میخواد باهات روراست باشم و بهت بگم... من ... بهت علاقه دارم... قبول میکنی با من قرار بزاری؟
از زبان ووک:
یوجین دهنش باز مونده بود از تعجب... گویا انتظارشو نداشت... خندید و گفت: چقد جالب! .... من میخواستم امروز ببینمت و همینو ازت بپرسم... ولی از وقتی اومدم مدام دارم حاشیه میرم چون نمیدونم چجوری حرفمو بزنم... باورم نمیشه که انقد راحت گفتی... این ... این در واقع حرف دل من بود.
ووک: پس قبول میکنی؟
یوجین: بله!... قبول میکنم!...
از زبان ا/ت:
هنوز با تهیونگ بودم... با هم روی برج نامسان ایستاده بودیم... خیلی ویوی محشری داشت... تهیونگ کنارم ایستاده بود و روبروشو نگاه میکرد... چیزی نمیگفت... دستشو گرفتم که توجهشو جلب کنم... نگاهش به سمت من برگشت... پرسیدم: تهیونگا... چرا امروز انقد تو خودتی؟ چی شده؟ چرا بهم نمیگی؟...
تهیونگ چند ثانیه بهم نگاه کرد و بدون توجه به سوالاتم گفت: ا/ت... تو چقد بهم علاقه داری؟
از زبان تهیونگ:
این سوالو که پرسیدم ا/ت لبخندی زد و گفت: خب... چیزیو که غیر قابل توصیفه چطور بیان کنم؟... فقط میتونم بگم آدما توی دنیا چیزی با ارزشتر از جونشون ندارن... من اندازه جونم دوست دارم
تهیونگ: یعنی همیشه با من میمونی؟ ترکم نمیکنی؟...
لبخند ا/ت محو شد... گفت: منظورت چیه تهیونگ؟ این سوالات چیه که یهو به ذهنت خطور کرد؟
تهیونگ: مشکل اینه که... یهویی نیست... اینا یهویی به ذهنم نیومده...
۱۴.۵k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.