فیک جیمین ( زندگی من) پارت 16
از زبان ا/ت :
بعد جلسه رفتم برای خودمو جیمین قهوه درست کنم.
بعدش رفتم دم در اتاق جیمین در زدم. در باز کرد گفتم : عشقم برات قهوه اوردم.
گفت : بیا ببینم باهات کار دارم.
رفتم نشستم و قهومو داشتم می خوردم که یکی در زد.
جیمین گفت : بیا تو.
یکی از کارمندای جدید بود. گفت : ا/ت یک دقیقه بیا.
جیمین اخم کرد و گفت : ا/ت خانم!!!!! فهمیدی؟!
سرمو نداختن پایین و به لیوان قهوم نگا کردم. موهام اومد جلوی چشام.
بعد کارمند جدید گفت : ا/ت خانم من اتاق شما منتظرم تا یه ربع دیگه اونجا باشید. خیلی اروم گفتم : باشه باشه میتونی بری الان میام.
بعد رفت درم بیت. رفتم سمت جیمین و گفتم : عزیزه من این چه کاری بود کردی. ( با لبخند)
گفت : اوممم من که اشکالی تو کارم نمیبینم.
بعد با کراواتش ور رفتم و گفتم : پشت من دیگه برم.
بعد رفتم و در واز کردم و از پشت براش بوس حوایی فرستادم.
وقتی رفتم توی اتاقم نشستم روی صندلیم و گفتم : خب بفرمایید چیکار باید انجام بدم؟
گفت : ببخشیدا ولی برام یه سوالی پیش اومده....
گفتم : بفرمایید؟؟
گفت : چیزی بین شما و اقای جیمین هست؟!
گفتم : خب چند روز پیش زن و شوهر شدیم اقا. ( بعد یه لبخند زدم و چشامو گرد کردم)
و گفتم : اگه سوال دیگه ای نیس بریم سراق کار.
بعد شروع کردیم به کار.
( شب )
خیلی کوفته بودم از پس کار کرده بودم که سرم داشت منفجر می شد. بلند شدم و رفتم سمت پنجره اتاقم و بیرونو نگاه می کردم که یکی در زد گفتم : بیا تو.
جیمین اومد تو و دستاشو پیچید دور کمرم و برگشتم. تا دیدمش گفتم : به به چطوری عشق من.
گفتم : خوبم تا تورو دیدم عالی شدم.
داشت بهم نگاه میکرد که یهو برق شرکت رفت.
یهو ترسیدم پریدم بقل جیمین و جیمین به درو بر نگاه کرد گوشیشو از توی جیبش در اورد به تهیونگ زنگ زد. گفت : برو ببین چی شده. (اون موقع وقت من و جیمین و تهیونگ تو شرکت بودیم)
بعد چراغ گوشیش رو روشن کرد و یه لبخند زد و گفت: ببینم عشقم ترسیدی نه؟
چشامو باز کردم و گفتم : از تاریکی بدم میاد.
گفت : بیا بشین تا یه چند ساعت دیگه درست میشه.
گفتم : خدا کنه خیلی زود برقا بیاد.
جیمین خندید و گفت : انقدر میترسی ا/ت؟؟
چشامو بستم و گفتم : خیلی خستم.
( 1 ساعت بعد)
روی مبل اتاقم نشسته بودم بعد به جیمین رو کردم و گفتم : چرا انقدر هوا سرده یخ زدم هنوزم برق نیومده.
جیمین گفت : اخه من قربونت بشم من بیا کت منو بگیر.
بعد کتشون انداخت روم. بعد اومد بقلم نشست و گفت : اگه خوابت میاد بخواب به تهیونگ زنگ میزنم ببینم چی شد.
سرمو تکون دادم و گفتم : باشه. بعد سرمو گذاشتم رو سینش.
بعد نیم ساعت برقا اومد جیمین گفت : عزیزم بیدار شو برقا اومده .
چشامو باز کردمو گفتم : خیلی خستم ساعت چنده؟
گفت : 3 شب.
بلند شدم و کیفمو برداشتمو کت جیمینو بهش دادم.
رفتیم بیرون از شرکت. تهیونگ اومد گفت : جیمین درست شد؟؟
جیمین گفت : اره اره
بعد تهیونگ گفت : خب من برم لانا منتظره.
بعد رفت.
بعد چند دقیقه رسیدیم خونه خیلی خسته بودم. جیمین گفت : چیزی نمیخوری.
چشام باز نمیشد رو مردم بهش گفتم : نه فقت می خوام بخوابم.
رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم موهامو گوجه اب بستم و نشستم روی میز ارایشم و ارایشمو پاک کردم بعد جیمین اومد تو گفت : امروز عجب روزی بود تاحالا انقدر تو شرکت نبودم.
بعد لباسش رو در اورد رفتم سمت کشوش و یه لباس براش در اوردم و دادم بهش. بعد گفتم : اره واقعا عجب روزی.
لبخند زد و لباسشو ازم گرفت گفت : هوممم ولی خیلی ترسیده بودیا !!
بهش اخم کردم و گفتم : که اینطور لذت بردی نه؟؟
بعد دست به سینه شدم.
خندید و گفت : برو برام یه لیوان اب بیار.
رفتم و از توی اشپزخونه گفتم : شانس اوردم اونجا بودی و گرنه سکته میزدم.
لیوان ابو براش بردم اومد ازم بگیره که لیوانو کشیدم کنار گفتم : اول لباستو بپوش سرما می خوری.
لبخند زدو تنش کرد بعد لیوانو ازم گرفت.
روی تخت ولو شد. رفتم روی تخت و گفتم : بخواب فردا کلی کار دارین.
بعد سرمو گذاشتم روی دستش و چشامو بستم روم بتو کشید و گفت : شبت بخیر.
۰۰۰۰۰۰۰۰
بعد جلسه رفتم برای خودمو جیمین قهوه درست کنم.
بعدش رفتم دم در اتاق جیمین در زدم. در باز کرد گفتم : عشقم برات قهوه اوردم.
گفت : بیا ببینم باهات کار دارم.
رفتم نشستم و قهومو داشتم می خوردم که یکی در زد.
جیمین گفت : بیا تو.
یکی از کارمندای جدید بود. گفت : ا/ت یک دقیقه بیا.
جیمین اخم کرد و گفت : ا/ت خانم!!!!! فهمیدی؟!
سرمو نداختن پایین و به لیوان قهوم نگا کردم. موهام اومد جلوی چشام.
بعد کارمند جدید گفت : ا/ت خانم من اتاق شما منتظرم تا یه ربع دیگه اونجا باشید. خیلی اروم گفتم : باشه باشه میتونی بری الان میام.
بعد رفت درم بیت. رفتم سمت جیمین و گفتم : عزیزه من این چه کاری بود کردی. ( با لبخند)
گفت : اوممم من که اشکالی تو کارم نمیبینم.
بعد با کراواتش ور رفتم و گفتم : پشت من دیگه برم.
بعد رفتم و در واز کردم و از پشت براش بوس حوایی فرستادم.
وقتی رفتم توی اتاقم نشستم روی صندلیم و گفتم : خب بفرمایید چیکار باید انجام بدم؟
گفت : ببخشیدا ولی برام یه سوالی پیش اومده....
گفتم : بفرمایید؟؟
گفت : چیزی بین شما و اقای جیمین هست؟!
گفتم : خب چند روز پیش زن و شوهر شدیم اقا. ( بعد یه لبخند زدم و چشامو گرد کردم)
و گفتم : اگه سوال دیگه ای نیس بریم سراق کار.
بعد شروع کردیم به کار.
( شب )
خیلی کوفته بودم از پس کار کرده بودم که سرم داشت منفجر می شد. بلند شدم و رفتم سمت پنجره اتاقم و بیرونو نگاه می کردم که یکی در زد گفتم : بیا تو.
جیمین اومد تو و دستاشو پیچید دور کمرم و برگشتم. تا دیدمش گفتم : به به چطوری عشق من.
گفتم : خوبم تا تورو دیدم عالی شدم.
داشت بهم نگاه میکرد که یهو برق شرکت رفت.
یهو ترسیدم پریدم بقل جیمین و جیمین به درو بر نگاه کرد گوشیشو از توی جیبش در اورد به تهیونگ زنگ زد. گفت : برو ببین چی شده. (اون موقع وقت من و جیمین و تهیونگ تو شرکت بودیم)
بعد چراغ گوشیش رو روشن کرد و یه لبخند زد و گفت: ببینم عشقم ترسیدی نه؟
چشامو باز کردم و گفتم : از تاریکی بدم میاد.
گفت : بیا بشین تا یه چند ساعت دیگه درست میشه.
گفتم : خدا کنه خیلی زود برقا بیاد.
جیمین خندید و گفت : انقدر میترسی ا/ت؟؟
چشامو بستم و گفتم : خیلی خستم.
( 1 ساعت بعد)
روی مبل اتاقم نشسته بودم بعد به جیمین رو کردم و گفتم : چرا انقدر هوا سرده یخ زدم هنوزم برق نیومده.
جیمین گفت : اخه من قربونت بشم من بیا کت منو بگیر.
بعد کتشون انداخت روم. بعد اومد بقلم نشست و گفت : اگه خوابت میاد بخواب به تهیونگ زنگ میزنم ببینم چی شد.
سرمو تکون دادم و گفتم : باشه. بعد سرمو گذاشتم رو سینش.
بعد نیم ساعت برقا اومد جیمین گفت : عزیزم بیدار شو برقا اومده .
چشامو باز کردمو گفتم : خیلی خستم ساعت چنده؟
گفت : 3 شب.
بلند شدم و کیفمو برداشتمو کت جیمینو بهش دادم.
رفتیم بیرون از شرکت. تهیونگ اومد گفت : جیمین درست شد؟؟
جیمین گفت : اره اره
بعد تهیونگ گفت : خب من برم لانا منتظره.
بعد رفت.
بعد چند دقیقه رسیدیم خونه خیلی خسته بودم. جیمین گفت : چیزی نمیخوری.
چشام باز نمیشد رو مردم بهش گفتم : نه فقت می خوام بخوابم.
رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم موهامو گوجه اب بستم و نشستم روی میز ارایشم و ارایشمو پاک کردم بعد جیمین اومد تو گفت : امروز عجب روزی بود تاحالا انقدر تو شرکت نبودم.
بعد لباسش رو در اورد رفتم سمت کشوش و یه لباس براش در اوردم و دادم بهش. بعد گفتم : اره واقعا عجب روزی.
لبخند زد و لباسشو ازم گرفت گفت : هوممم ولی خیلی ترسیده بودیا !!
بهش اخم کردم و گفتم : که اینطور لذت بردی نه؟؟
بعد دست به سینه شدم.
خندید و گفت : برو برام یه لیوان اب بیار.
رفتم و از توی اشپزخونه گفتم : شانس اوردم اونجا بودی و گرنه سکته میزدم.
لیوان ابو براش بردم اومد ازم بگیره که لیوانو کشیدم کنار گفتم : اول لباستو بپوش سرما می خوری.
لبخند زدو تنش کرد بعد لیوانو ازم گرفت.
روی تخت ولو شد. رفتم روی تخت و گفتم : بخواب فردا کلی کار دارین.
بعد سرمو گذاشتم روی دستش و چشامو بستم روم بتو کشید و گفت : شبت بخیر.
۰۰۰۰۰۰۰۰
۱۲.۰k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱