P68
نگران نزدیک به در اتاق عمل نشسته بودی و هر چند دقیقه یکبار بهش نگاه می کردی.
دو ساعت از زمان شروع عمل گذشته بود. هنوز قرار نبود تموم بشه.
نگرانی و ترس شدیدی داشتی. ممکن بود که اتفاق بدی پیش بیاد و...اصلا نمی خواستی بهش فکر کنی با وجود اینکه می دونستی احتمال اتفاق افتادنش زیاده.
این دوساعت رو داشتی با یه قسمتی از گالریت که مخصوص تو و ریچارد بود می گذروندی. عکس ها و فیلم های زیادی باهم داشتین. وقتایی که باهم رفته بودین بیرون، اون روز که رفته بودین ساحل و بعدش مجبور شدی یک هفته به جای اون کارای مافیا رو انجام بدی، شبی که برای ۱۳ آپریل بود و مخفیانه از ریچارد فیلم گرفته بودی، چندین دفعه ای که برات آهنگایی که خودش نوشته بود رو زده بود و تعداد خیلی زیادی از خاطراتی که توی حافظه گوشیت مثل ذهنت هک شده بود. اینکه همیشه عادت به فیلم و عکس گرفتن داشتی خیلی ویژگی خوبی بود.
چون الان خاطرات داشتن کمکت می کردن که دووم بیاری ولی می ترسیدی از روزی که ممکن بود بیاد و همین خاطرات باعث بشن زخم هات سر باز کنن و دردت بیشتر از قبل بشه.
دو ساعت دیگه که هر ثانیه اش عذاب آور تر از ثانیه قبلیش بود هم گذشت. زلدا هم کلافه شده بود. نباید بیشتر از این طول می کشید...
با باز شدن ناگهانی در اتاق عمل هردو به سرعت از روی صندلی بلند شدین و سمت جراح مافیا رفتین.
با نگرانی بهش خیره شده بودی. هیچ چیزی نمی گفتین و منتظر جواب سوال نپرسیده تون بودین.
《خب باید بگم که نتیجه عمل...》
دو ساعت از زمان شروع عمل گذشته بود. هنوز قرار نبود تموم بشه.
نگرانی و ترس شدیدی داشتی. ممکن بود که اتفاق بدی پیش بیاد و...اصلا نمی خواستی بهش فکر کنی با وجود اینکه می دونستی احتمال اتفاق افتادنش زیاده.
این دوساعت رو داشتی با یه قسمتی از گالریت که مخصوص تو و ریچارد بود می گذروندی. عکس ها و فیلم های زیادی باهم داشتین. وقتایی که باهم رفته بودین بیرون، اون روز که رفته بودین ساحل و بعدش مجبور شدی یک هفته به جای اون کارای مافیا رو انجام بدی، شبی که برای ۱۳ آپریل بود و مخفیانه از ریچارد فیلم گرفته بودی، چندین دفعه ای که برات آهنگایی که خودش نوشته بود رو زده بود و تعداد خیلی زیادی از خاطراتی که توی حافظه گوشیت مثل ذهنت هک شده بود. اینکه همیشه عادت به فیلم و عکس گرفتن داشتی خیلی ویژگی خوبی بود.
چون الان خاطرات داشتن کمکت می کردن که دووم بیاری ولی می ترسیدی از روزی که ممکن بود بیاد و همین خاطرات باعث بشن زخم هات سر باز کنن و دردت بیشتر از قبل بشه.
دو ساعت دیگه که هر ثانیه اش عذاب آور تر از ثانیه قبلیش بود هم گذشت. زلدا هم کلافه شده بود. نباید بیشتر از این طول می کشید...
با باز شدن ناگهانی در اتاق عمل هردو به سرعت از روی صندلی بلند شدین و سمت جراح مافیا رفتین.
با نگرانی بهش خیره شده بودی. هیچ چیزی نمی گفتین و منتظر جواب سوال نپرسیده تون بودین.
《خب باید بگم که نتیجه عمل...》
۲.۷k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.