لبخند بزن...
فیک لبخند بزن...♡
پارت سوم...♡
بعد از تموم شدن مدرسه به خونه رفتم و بدون توجه به غر غر های مامان بزرگ که هی میگفت بیا شام بخور، خوابیدم و به اون پسر فکر کردم.
شاید به نظر خیلیا اون کسل کننده و مسخره باشه، اما به نظر من جذاب و مهربون بود.
با خودم تصمیم گرفتم که برای جمعه به شهربازی دعوتش کنم.
واقعا نمیدونم این احساسات چیه، اما مطمئنم عشق نیست...
فردا صبح= با عجله وارد کلاس شدم و باز دیدم شوگا خوابیده. هوفی کشیدم و کنارش نشستم و آروم شروع به حرف زدن کردم...
+ سلام!
با صدای خواب آلود و خش دار جوابم رو داد...
- سلام!
+ میخواستم یه چیزی بگم!
روش رو به طرفم برگردوند...
-ها؟ چیه؟
+ جمعه برنامه ای داری؟
- آره
+ چی؟
- خواب!
+ یاااا میشه یک بار نخوابی و با من بیای شهربازی؟
با تعجب نگاهم کرد...
- چی!؟ شهربازی؟ چرا؟
+ میخوام یکم باهات وقت بگذرونم. لطفا خواهش بیا بیا بیا...
- باشه باشه! انقد سر و صدا نکن!
لبخندی زدم...
+ ایول! جمعه ساعت ۵ عصر میام دنبالت! باشه؟
- اوک
+ گوشی ات رو بده!
- چرا؟
+ باید حداقل شماره همو داشته باشیم!
- باشه باشه.
موبایلش رو بهم داد...
با موبایلش به موبایلم زنگ زدم و بعد شماره خودم رو توی گوشیش (لبخند بزن) سیو کردم. و شماره اونو تو گوشیم(خوابالو)
- چرا لبخند بزن؟؟؟
+ چون با دیدن من باید لبخند بزنی!
- با همه اونایی که دیدم فرق داری.
بعد از این حرفش سرش رو روی میز گذاشت و باز خوابید.
نمیدونستم بخاطر حرفش باید شاد باشم یا ناراحت....
پایان پارت سوم...♡
پارت سوم...♡
بعد از تموم شدن مدرسه به خونه رفتم و بدون توجه به غر غر های مامان بزرگ که هی میگفت بیا شام بخور، خوابیدم و به اون پسر فکر کردم.
شاید به نظر خیلیا اون کسل کننده و مسخره باشه، اما به نظر من جذاب و مهربون بود.
با خودم تصمیم گرفتم که برای جمعه به شهربازی دعوتش کنم.
واقعا نمیدونم این احساسات چیه، اما مطمئنم عشق نیست...
فردا صبح= با عجله وارد کلاس شدم و باز دیدم شوگا خوابیده. هوفی کشیدم و کنارش نشستم و آروم شروع به حرف زدن کردم...
+ سلام!
با صدای خواب آلود و خش دار جوابم رو داد...
- سلام!
+ میخواستم یه چیزی بگم!
روش رو به طرفم برگردوند...
-ها؟ چیه؟
+ جمعه برنامه ای داری؟
- آره
+ چی؟
- خواب!
+ یاااا میشه یک بار نخوابی و با من بیای شهربازی؟
با تعجب نگاهم کرد...
- چی!؟ شهربازی؟ چرا؟
+ میخوام یکم باهات وقت بگذرونم. لطفا خواهش بیا بیا بیا...
- باشه باشه! انقد سر و صدا نکن!
لبخندی زدم...
+ ایول! جمعه ساعت ۵ عصر میام دنبالت! باشه؟
- اوک
+ گوشی ات رو بده!
- چرا؟
+ باید حداقل شماره همو داشته باشیم!
- باشه باشه.
موبایلش رو بهم داد...
با موبایلش به موبایلم زنگ زدم و بعد شماره خودم رو توی گوشیش (لبخند بزن) سیو کردم. و شماره اونو تو گوشیم(خوابالو)
- چرا لبخند بزن؟؟؟
+ چون با دیدن من باید لبخند بزنی!
- با همه اونایی که دیدم فرق داری.
بعد از این حرفش سرش رو روی میز گذاشت و باز خوابید.
نمیدونستم بخاطر حرفش باید شاد باشم یا ناراحت....
پایان پارت سوم...♡
۱۰.۵k
۱۴ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.