رمان ماه من🌙🙂
part 69
دیانا:
پژمان از وقتی رضا رو دید پکر شد...
چش بود خدا داند...
صدای متین پیچید تو گوشم....
متین:به خدا این پسره چسبیده به نیکا میخواد توی شرکت شریک بشه...
یعنی حق با متین بود😕
پاشد رفت سمت اتاق نیکا...
نمیدونم چرا راه افتادم پشتش...
رفت تو اتاق و در و بست...
گوش ایستادم ببینم چیکار میکنه...
(دیانا جان استاد گوش ایستادن هستن در جریانید که😂✌🏻)
داشت با تلفن حرف میزد...
پژمان:تمام نقشه هام خراب شد اون همه سعی کردم وارد شرکت بشم نشد با ارسلان دوست شدم نشد با نیکای احمق نامزد شدم بازم نشد من دیگه نیستم من نمیدونم اطلاعات اون شرکت و میخوای چیکار ولی این کار دیگه شدنی نیست یه شریک جدید آوردن دیگه عمرا یکی دیگه رو شریک خودشون کنن...
من:هیننن...جاسوس بدبخت...
در اتاق و باز کردم و داد زدم:ای دوروغ گوی پست
پژمان:دیانا من توضیح میدم...
من:چی توضیح میدی هان...
پژمان:داد نزن...
من:داد میزنم اتفاقا همه بشنون...
ارسلان اومد تواتاق
ارسلان:چه خبره چرا داد میزنی بقیه رو به سختی پایین نگه داشتم نیان بالا...
من:اتفاقا بزار بیان...
ارسلان:دیانا آروم باش بگو چی شده؟
من:جاسوسه این یارو خودم شنیدم...
هرچی شنیدم و به ارسلان گفتم
ارسلان:دیگه هیچی نه بین من و تو نه تو نیکا هری...
از این همه سکوتش تعجب میکردم...
پژمان:ارسلان من نیکارُ دوسش...
ارسلان:گفتم برو تا نزدم آبروت و نبردم...
پژمان تو سکوت گذاشت رفت...
من:چرا یه مشت نزدی بهش...
ارسلان:تو چرا انقدر حرص میخوری حالا😂رفت دیگه ولش کن...بیا بریم پایین زشته بعدا با نیکا خودت حرف بزن
من:باشه...
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم بعد دوتایی با ارسلان رفتیم طبقه پایین...
کسی چیزی نگفت انگار همه میدونستن سکوت بهترین کاره...
وجدان:شایدم میدونن تو بعدا بهشون میگی😂
من:سکوت کن....
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
پژمان از وقتی رضا رو دید پکر شد...
چش بود خدا داند...
صدای متین پیچید تو گوشم....
متین:به خدا این پسره چسبیده به نیکا میخواد توی شرکت شریک بشه...
یعنی حق با متین بود😕
پاشد رفت سمت اتاق نیکا...
نمیدونم چرا راه افتادم پشتش...
رفت تو اتاق و در و بست...
گوش ایستادم ببینم چیکار میکنه...
(دیانا جان استاد گوش ایستادن هستن در جریانید که😂✌🏻)
داشت با تلفن حرف میزد...
پژمان:تمام نقشه هام خراب شد اون همه سعی کردم وارد شرکت بشم نشد با ارسلان دوست شدم نشد با نیکای احمق نامزد شدم بازم نشد من دیگه نیستم من نمیدونم اطلاعات اون شرکت و میخوای چیکار ولی این کار دیگه شدنی نیست یه شریک جدید آوردن دیگه عمرا یکی دیگه رو شریک خودشون کنن...
من:هیننن...جاسوس بدبخت...
در اتاق و باز کردم و داد زدم:ای دوروغ گوی پست
پژمان:دیانا من توضیح میدم...
من:چی توضیح میدی هان...
پژمان:داد نزن...
من:داد میزنم اتفاقا همه بشنون...
ارسلان اومد تواتاق
ارسلان:چه خبره چرا داد میزنی بقیه رو به سختی پایین نگه داشتم نیان بالا...
من:اتفاقا بزار بیان...
ارسلان:دیانا آروم باش بگو چی شده؟
من:جاسوسه این یارو خودم شنیدم...
هرچی شنیدم و به ارسلان گفتم
ارسلان:دیگه هیچی نه بین من و تو نه تو نیکا هری...
از این همه سکوتش تعجب میکردم...
پژمان:ارسلان من نیکارُ دوسش...
ارسلان:گفتم برو تا نزدم آبروت و نبردم...
پژمان تو سکوت گذاشت رفت...
من:چرا یه مشت نزدی بهش...
ارسلان:تو چرا انقدر حرص میخوری حالا😂رفت دیگه ولش کن...بیا بریم پایین زشته بعدا با نیکا خودت حرف بزن
من:باشه...
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم بعد دوتایی با ارسلان رفتیم طبقه پایین...
کسی چیزی نگفت انگار همه میدونستن سکوت بهترین کاره...
وجدان:شایدم میدونن تو بعدا بهشون میگی😂
من:سکوت کن....
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۴.۳k
۰۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.