تقدیر سیاه و سفید p38
از زیر زانو و گردنم گرفت
تند تند میدویید سمت ماشین گذاشتم رو صندلی و خودش پشت فرمون نشست به سرعت گاز میداد
انگار راه نفسم قطع شده بود
با دستم گلومو میفشردم و به قفسه سینم و گردنبنده چنگ میزدم
با دیدنم گردنبنده رو باز کرد و بیشتر گاز داد.
چشام سیاهی میرفت تهیونگ وقتی صدای خس خس گلوم رو شنید با نگرانی گفت: تحمل کن.. خواهش میکنم طاقت بیار
بعد چن دقیقه از حرکت ایستاد و بغلم کرد .تا برسیم به بخش پذیرش صداشو میشنیدم: ونسا..عزیز دلم نخواب ..نباید بخوابی...من بدون تو میمیرم ..تورو خدا طاقت بیار
وقتی روی تختی گذاشته شدم
نتونستم هوشیار بمونم و دیگه چیزی نفهمیدم
صدای مردی رو از سمت راستم میشنیدم که میگفت: خانمم چند بار بهت گفتم نباید به خودت فشار بیاری ..واسه بچمون خوب نیس
آروم چشمامو باز کردم
به مردی که موهای خانم باردارش رو نوازش میکرد نگاه کردم و لبخندی روی لبام جا گرفت ،
سعی کردم دستام رو به حرکت دربیارم که متوجه شدم دستم توی دست کسی قفل شده
نگاهم رفت سمت چپ که دیدم تهیونگ دستمو گرفته و سرش رو گوشه تخت گذاشته
چقد وقتی خواب بود خواستنی میشد ، زن بارداری که تخت کناریم بود به همسرش گفت : بهوش اومد برو شوهرش رو بیدار کن
مرد هم اومد بالا سر تهیونگ و آروم تکونش داد و گفت: آقا..آقا بیدار شید همسرتون بهوش اومده
تهیونگ یهو از خواب پرید و گیج به اطرافش نگاه کرد
با دیدن چشمای بازم چشماش برق زد : بیدار شدی ..اره بلاخره بیدار شدی ...خدا جونممم شکرت ..
سری رفت بیرون کمتر از دو دقیقه با دکتر اومد داخل
دکتر بعد از اینکه دستگاها و وضعم رو چک کرد رو بهش کرد و گفت: هنوز بدنش ضعیفه و ضربانش کند میزنه ولی خدا رو شکر خطر رفع شده به مرور بهتر میشه ..خیلی باید حواستون بهش باشه ..چند هفته هم باید احتیاط کنه تا قفسه سینش جوش بخوره
بعد هم رفت بیرون
تهیونگ اومد سمتم و دست گرمی روی سرم کشید
خواستم حرفی بزنم ولی بخاطر ماسک اکسیژنی که جلوی دهنم بود نتونستم.
تهیونگ ماسک رو آورد پایین: خوبی؟
با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: درد دارم ..کل بدنم درد میکنه
تهیونگ: به پرستار میگم بهت مسکن بزنه
بعد از زل زدن تو چشماش گفتم: چند روزه اینجام؟؟
تهیونگ: چهار روز و سه شب کامل بیهوش بودی
اخماش یکم رفت تو هم و خم شد تو صورتم آروم ولی عصبی گفت : دفعه آخرت باشه اینجوری مسخره بازی درمیاری و غذا نمیخوری
گفتم: تا نزاری بهت ثابت کنم بی گناهم لب به غذا نمیزنم
رفت عقب و کلافه دستی لایه موهاش کشید بعد گفت: باشه باید بهم ثابت کنی که بیگناهی ولی اگر معلوم شد همه اون عکسا واقعی بود بلایی به سرت میارم که یه ماه تو بیمارستان بستری بشی
تند تند میدویید سمت ماشین گذاشتم رو صندلی و خودش پشت فرمون نشست به سرعت گاز میداد
انگار راه نفسم قطع شده بود
با دستم گلومو میفشردم و به قفسه سینم و گردنبنده چنگ میزدم
با دیدنم گردنبنده رو باز کرد و بیشتر گاز داد.
چشام سیاهی میرفت تهیونگ وقتی صدای خس خس گلوم رو شنید با نگرانی گفت: تحمل کن.. خواهش میکنم طاقت بیار
بعد چن دقیقه از حرکت ایستاد و بغلم کرد .تا برسیم به بخش پذیرش صداشو میشنیدم: ونسا..عزیز دلم نخواب ..نباید بخوابی...من بدون تو میمیرم ..تورو خدا طاقت بیار
وقتی روی تختی گذاشته شدم
نتونستم هوشیار بمونم و دیگه چیزی نفهمیدم
صدای مردی رو از سمت راستم میشنیدم که میگفت: خانمم چند بار بهت گفتم نباید به خودت فشار بیاری ..واسه بچمون خوب نیس
آروم چشمامو باز کردم
به مردی که موهای خانم باردارش رو نوازش میکرد نگاه کردم و لبخندی روی لبام جا گرفت ،
سعی کردم دستام رو به حرکت دربیارم که متوجه شدم دستم توی دست کسی قفل شده
نگاهم رفت سمت چپ که دیدم تهیونگ دستمو گرفته و سرش رو گوشه تخت گذاشته
چقد وقتی خواب بود خواستنی میشد ، زن بارداری که تخت کناریم بود به همسرش گفت : بهوش اومد برو شوهرش رو بیدار کن
مرد هم اومد بالا سر تهیونگ و آروم تکونش داد و گفت: آقا..آقا بیدار شید همسرتون بهوش اومده
تهیونگ یهو از خواب پرید و گیج به اطرافش نگاه کرد
با دیدن چشمای بازم چشماش برق زد : بیدار شدی ..اره بلاخره بیدار شدی ...خدا جونممم شکرت ..
سری رفت بیرون کمتر از دو دقیقه با دکتر اومد داخل
دکتر بعد از اینکه دستگاها و وضعم رو چک کرد رو بهش کرد و گفت: هنوز بدنش ضعیفه و ضربانش کند میزنه ولی خدا رو شکر خطر رفع شده به مرور بهتر میشه ..خیلی باید حواستون بهش باشه ..چند هفته هم باید احتیاط کنه تا قفسه سینش جوش بخوره
بعد هم رفت بیرون
تهیونگ اومد سمتم و دست گرمی روی سرم کشید
خواستم حرفی بزنم ولی بخاطر ماسک اکسیژنی که جلوی دهنم بود نتونستم.
تهیونگ ماسک رو آورد پایین: خوبی؟
با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: درد دارم ..کل بدنم درد میکنه
تهیونگ: به پرستار میگم بهت مسکن بزنه
بعد از زل زدن تو چشماش گفتم: چند روزه اینجام؟؟
تهیونگ: چهار روز و سه شب کامل بیهوش بودی
اخماش یکم رفت تو هم و خم شد تو صورتم آروم ولی عصبی گفت : دفعه آخرت باشه اینجوری مسخره بازی درمیاری و غذا نمیخوری
گفتم: تا نزاری بهت ثابت کنم بی گناهم لب به غذا نمیزنم
رفت عقب و کلافه دستی لایه موهاش کشید بعد گفت: باشه باید بهم ثابت کنی که بیگناهی ولی اگر معلوم شد همه اون عکسا واقعی بود بلایی به سرت میارم که یه ماه تو بیمارستان بستری بشی
۱۸.۷k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.