سلام
بعد مدت ها پارت داریم.
به تعداد اشک هایمان میخندیم
ارسلان
تو خونه با بچه ها دور هم نشسته بودیم که مامان از در وارد شد و گفت
(مامان)ارسلان پاشو که این رومینا داره شر به پا میکنه
(من)چرا چیشده مامان؟
(مامان)بشین بگم
(مهشاد)بگو دیگه مامان جون به لب شدیم
(مامان)خوب بچه آروم بگیر
خونه عموت اینا بودم که وقتی رفتم رومینا رو صدا کنم صداش رو از پشت در شنیدم که داشت با تلفن حرف میز و من اسم دیانا رو شنیدم و انگار داشت بهاش قرار ملاقات میزاشت.
(من)خوب مامان نمیدونی ساعت چند و کجا
(مامان)چرا چرا گفت امروز ساعت هشت کافه......اااا کافه فندق
نگاهی به ساعت کردم ساعت ۷:۱۵بود سری سویچ رو برداشتم و به سمت ماشین رفتم.
نباید میزاشتم دیانا دچار سو تفاهم بشه و ازم فاصله بگیره من دیگه فرستم رو از دست نمیدم.
وقتی رسیدم کافه فندق دیانا و رومینا رو دیدم و به سمتشون رفتم.
(دیانا)که
رومینا منو دیده بود و دیانا هی ازش میپرسید (که؟)
هم خندم گرفته بود هم از این که رومینا دست از سرم بر نمیداره و تونسته بود انقدر به دیانای من نزدیک بشه اعصبی.
کنار دیانا نشستم و تکرار کردم.
(من)که؟
[(نویسنه)دوستان دیگه چیزای که اتفاق افتاد پارت قبل بود الان میریم وقتی که اردیا میرن خونه پیش اکیپ]
با دیانا سوار ماشین شدیم کل مسیر براش تعریف کردم که قضیه از چه قراره.
(دیانا)آهان
حالا چرا خوانواده گیرن که شما ازدواج کنید.
(من)خوب ببین من تو این سند ن تا حالا قرار گذاشتم و هر رابطی که فکرش رو بکنی با هیچ کس نداشتم.
[(نویسنده)یه توضیح کوچیک همون طور که میدونید ارسلان همه چیز رو از زندگی قبلیش یادشه به همین دلیل تو این دنیا هم به فکر دیانا بوده و اون رو دوست داشته به خاطر همین تا حالا با کسی تو رابطه نرفته.]
(دیانا)اع تو هم مثل من سینگل به گوری
(من)تو هم تا حالا تو رابطه نبودی
(دیانا)درسته همیشه یه اتفاقی میفتاد و که من اون طرف رو رد کنم.
تو دلم گفتم (من)خدا این سری هوای مارو داشتی ها قربون دستت.
لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم.
پارت_۲۱
به تعداد اشک هایمان میخندیم
ارسلان
تو خونه با بچه ها دور هم نشسته بودیم که مامان از در وارد شد و گفت
(مامان)ارسلان پاشو که این رومینا داره شر به پا میکنه
(من)چرا چیشده مامان؟
(مامان)بشین بگم
(مهشاد)بگو دیگه مامان جون به لب شدیم
(مامان)خوب بچه آروم بگیر
خونه عموت اینا بودم که وقتی رفتم رومینا رو صدا کنم صداش رو از پشت در شنیدم که داشت با تلفن حرف میز و من اسم دیانا رو شنیدم و انگار داشت بهاش قرار ملاقات میزاشت.
(من)خوب مامان نمیدونی ساعت چند و کجا
(مامان)چرا چرا گفت امروز ساعت هشت کافه......اااا کافه فندق
نگاهی به ساعت کردم ساعت ۷:۱۵بود سری سویچ رو برداشتم و به سمت ماشین رفتم.
نباید میزاشتم دیانا دچار سو تفاهم بشه و ازم فاصله بگیره من دیگه فرستم رو از دست نمیدم.
وقتی رسیدم کافه فندق دیانا و رومینا رو دیدم و به سمتشون رفتم.
(دیانا)که
رومینا منو دیده بود و دیانا هی ازش میپرسید (که؟)
هم خندم گرفته بود هم از این که رومینا دست از سرم بر نمیداره و تونسته بود انقدر به دیانای من نزدیک بشه اعصبی.
کنار دیانا نشستم و تکرار کردم.
(من)که؟
[(نویسنه)دوستان دیگه چیزای که اتفاق افتاد پارت قبل بود الان میریم وقتی که اردیا میرن خونه پیش اکیپ]
با دیانا سوار ماشین شدیم کل مسیر براش تعریف کردم که قضیه از چه قراره.
(دیانا)آهان
حالا چرا خوانواده گیرن که شما ازدواج کنید.
(من)خوب ببین من تو این سند ن تا حالا قرار گذاشتم و هر رابطی که فکرش رو بکنی با هیچ کس نداشتم.
[(نویسنده)یه توضیح کوچیک همون طور که میدونید ارسلان همه چیز رو از زندگی قبلیش یادشه به همین دلیل تو این دنیا هم به فکر دیانا بوده و اون رو دوست داشته به خاطر همین تا حالا با کسی تو رابطه نرفته.]
(دیانا)اع تو هم مثل من سینگل به گوری
(من)تو هم تا حالا تو رابطه نبودی
(دیانا)درسته همیشه یه اتفاقی میفتاد و که من اون طرف رو رد کنم.
تو دلم گفتم (من)خدا این سری هوای مارو داشتی ها قربون دستت.
لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم.
پارت_۲۱
۵.۵k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.