مافیای رویایی p6
چند مین بعد :
راننده : رسیدیم خانم جئون .
راننده : خانم ؟
ا.ت....
فلش بک :
ا.ت ویو :
داشتم از توی پنجره بیرون رو نگاه می کردم
که کم کم خوابم برد و سیاهی......
پایان فلش بک .
ویو الان :
+ : یک دفعه با صدای راننده از خواب پریدم .
دیدم رسیده بودیم بخاطر همین چیزی نگفتم و پیاده شدم و رفتم سمت در عمارت و در زدم و در رو باز کردم و وقتی رفتم تو به جایی توجه نکردم و تهیونگ رو دیدم که داشت میومد به سمتم .
_ : سلام . اومدی ؟
+ نه هنوز تو راهم(😐)
_ : (خنده)
+ چرا میخندی تو ؟
_ : چیه نکنه خنده جرمه خانم خانما ؟ (با لحن معمولی)
+ آره جرمه
_ : عههه؟ چه مجازاتی داره ؟
+ مجازات نداره .
_ : خب اینجوری که دیگه جرم حساب نمیشه و هرکی دوست داشته باشه میخنده .
+ خب بخنده به من چه( با خنده)
_ : باشه بابا تو راست میگی😂😂
_ : حالا هم بیا بریم ناهار بخوریم .
+ باشه . بریم .
+ رفتم سر میز نشستم و شروع کردیم به خوردن غذا .
+ راستی میخواستی یه چیزی بهم بگی اون چی بود ؟
_ : عا آره میخواستم یه چیز خیلی مهم بهت بگم .
اون اینه که من...من...
+ ای بابا بگو دیگه جون به لب شدم .
_ : من دوست دارم . (با لحن محکم)
+ چیییی؟(با تعجب خیلی زیاد)
_ : گفتم دوست دارم(جدی)
با من ازدواج میکنی ؟ (حلقه در آورد)
راوی : ا.ت هنوز تو شکه و نمیدونه که چی بگه و مثل بت وایساده و داره به تهیونگ نگاه می کنه .
+ اممم خب...خب.. نمیدونم.. آمم نه (با لحن مصمم)
_ : چییی؟ (تعجب)
+ گفتم نه (جدی و محکم)
+ من فقط بخاطر اینکه فکر میکردم میخوای چیز جالبی بهم بگی اومدم و هیچوقت به یه همچین چیزی فکر نکرده بودم .
من عشقت رو قبول نمی کنم و هیچ علاقه ی خاصی نسبت بهت ندارم . شرمنده .
سروران عزیزی که در خاکسپاری ا.ت یاری دادند بار دیگر عرض تشکر دارم🤣🔪
بچه ها دیگه میخواستم واییم شرطا تکمیل شه ولی با این که تکمیل نشده بود گذاشتمش پس حمایت کنید تا پارت های بعد هم بزارم🫠💗🪐
و الان پارت هفت هم میزارم پس حمایت کنید 💗🪐🍷
این فصل شرط ندارد ولی اگه این فصل رو حمایت نکنید ادامش نمیدم🙂
خب دیگه این پارت هم به پایان رسید🤝🏻
راننده : رسیدیم خانم جئون .
راننده : خانم ؟
ا.ت....
فلش بک :
ا.ت ویو :
داشتم از توی پنجره بیرون رو نگاه می کردم
که کم کم خوابم برد و سیاهی......
پایان فلش بک .
ویو الان :
+ : یک دفعه با صدای راننده از خواب پریدم .
دیدم رسیده بودیم بخاطر همین چیزی نگفتم و پیاده شدم و رفتم سمت در عمارت و در زدم و در رو باز کردم و وقتی رفتم تو به جایی توجه نکردم و تهیونگ رو دیدم که داشت میومد به سمتم .
_ : سلام . اومدی ؟
+ نه هنوز تو راهم(😐)
_ : (خنده)
+ چرا میخندی تو ؟
_ : چیه نکنه خنده جرمه خانم خانما ؟ (با لحن معمولی)
+ آره جرمه
_ : عههه؟ چه مجازاتی داره ؟
+ مجازات نداره .
_ : خب اینجوری که دیگه جرم حساب نمیشه و هرکی دوست داشته باشه میخنده .
+ خب بخنده به من چه( با خنده)
_ : باشه بابا تو راست میگی😂😂
_ : حالا هم بیا بریم ناهار بخوریم .
+ باشه . بریم .
+ رفتم سر میز نشستم و شروع کردیم به خوردن غذا .
+ راستی میخواستی یه چیزی بهم بگی اون چی بود ؟
_ : عا آره میخواستم یه چیز خیلی مهم بهت بگم .
اون اینه که من...من...
+ ای بابا بگو دیگه جون به لب شدم .
_ : من دوست دارم . (با لحن محکم)
+ چیییی؟(با تعجب خیلی زیاد)
_ : گفتم دوست دارم(جدی)
با من ازدواج میکنی ؟ (حلقه در آورد)
راوی : ا.ت هنوز تو شکه و نمیدونه که چی بگه و مثل بت وایساده و داره به تهیونگ نگاه می کنه .
+ اممم خب...خب.. نمیدونم.. آمم نه (با لحن مصمم)
_ : چییی؟ (تعجب)
+ گفتم نه (جدی و محکم)
+ من فقط بخاطر اینکه فکر میکردم میخوای چیز جالبی بهم بگی اومدم و هیچوقت به یه همچین چیزی فکر نکرده بودم .
من عشقت رو قبول نمی کنم و هیچ علاقه ی خاصی نسبت بهت ندارم . شرمنده .
سروران عزیزی که در خاکسپاری ا.ت یاری دادند بار دیگر عرض تشکر دارم🤣🔪
بچه ها دیگه میخواستم واییم شرطا تکمیل شه ولی با این که تکمیل نشده بود گذاشتمش پس حمایت کنید تا پارت های بعد هم بزارم🫠💗🪐
و الان پارت هفت هم میزارم پس حمایت کنید 💗🪐🍷
این فصل شرط ندارد ولی اگه این فصل رو حمایت نکنید ادامش نمیدم🙂
خب دیگه این پارت هم به پایان رسید🤝🏻
۱.۸k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.