فیک《زندگی جدید با تو》p7
دست هام بی حس شده یکی از خدمت کار ها اومد
(علامت خدمتکار٪)
٪:کمک میخوای
+:نه ممنون
٪:اممم من لینا هستم میشه دوست شیم
+:آره، منم ا/تم لینا میتونی از ارباب برام یکم بگی
٪:بهت میگم ولی به کسی نگو
+:باشه
٪:خب ببین ارباب خیلی سنگدل و بیرحم وقتی بچه بوده مامانش اون و باباش رو ول کرده و اونم اینجوری شده همینقدر میتونم بگم
+:خب اسمش چیه؟چند سالشه؟
٪:کیم تهیونگ و ۲۹ سالشه
+:تو این همه اطلاعات از کجا داری؟
٪:ما اینیم دیگه
+:خب من کارم تموم شد بریم داخل
٪:آره بریم وقت ناهارم هست
+:بریم که خیلی گشنمه
رفتیم تو و غذا خوردیم
(شب)
تهیونگ ویو
امروز محموله ها رسید
خیلی خستم از دفترم زدم بیرون و رفتم سمت ماشین بادیگاردم اومد و درو برام باز کرد نشستم تو ماشین درو بست و خودشم نشت جلو و حرکت کردیم دیگه نزدیک عمارت بودیم که
گوشیم زنگ خورد چه عجب بابام بود جواب دادم
(علامت باباش&)
_:سلام(همه ی حرف هارو خیلی سرد میگه)
&:سلام پسرم حالت چطوره؟
_:زنگ نزدی که حالمو بپرسی نه؟
&:هاهاااهاهااا(صدای خنده)عجب ببین چی تربیت کردم
_:میگی چرا زنگ زدی یا نه(عصبی)
&:باشه پسر باشه خودتو عصبی نکُن میخواستم بگم یه فکری برای وارث کردی؟
_:آخه تو ازدواج کردی چی شد که من به فکرش باشم
&:ببین من نمیدونم یه مافیا باید یه وارث داشته باشه چهارشنبه هم میام اونجا بهتره تا اون موقع عروسمو معرفی کنی وگرنه خودت میدونی چی میشه دیگه نه
_:آهههه باشه ببینم چی میشه
&:فعلا
قطع کرد امروز چند شنبه هست یه نگاه به گوشی کردم وای جمعه من تا چهار شنبه آخه کی رو بیارم
:ارباب رسیدیم
در ماشین و برام باز کرد و رفتم تو ........
اِواااا چرا لایک نمیکنی من که انقدر زحمت میکشم😢
(علامت خدمتکار٪)
٪:کمک میخوای
+:نه ممنون
٪:اممم من لینا هستم میشه دوست شیم
+:آره، منم ا/تم لینا میتونی از ارباب برام یکم بگی
٪:بهت میگم ولی به کسی نگو
+:باشه
٪:خب ببین ارباب خیلی سنگدل و بیرحم وقتی بچه بوده مامانش اون و باباش رو ول کرده و اونم اینجوری شده همینقدر میتونم بگم
+:خب اسمش چیه؟چند سالشه؟
٪:کیم تهیونگ و ۲۹ سالشه
+:تو این همه اطلاعات از کجا داری؟
٪:ما اینیم دیگه
+:خب من کارم تموم شد بریم داخل
٪:آره بریم وقت ناهارم هست
+:بریم که خیلی گشنمه
رفتیم تو و غذا خوردیم
(شب)
تهیونگ ویو
امروز محموله ها رسید
خیلی خستم از دفترم زدم بیرون و رفتم سمت ماشین بادیگاردم اومد و درو برام باز کرد نشستم تو ماشین درو بست و خودشم نشت جلو و حرکت کردیم دیگه نزدیک عمارت بودیم که
گوشیم زنگ خورد چه عجب بابام بود جواب دادم
(علامت باباش&)
_:سلام(همه ی حرف هارو خیلی سرد میگه)
&:سلام پسرم حالت چطوره؟
_:زنگ نزدی که حالمو بپرسی نه؟
&:هاهاااهاهااا(صدای خنده)عجب ببین چی تربیت کردم
_:میگی چرا زنگ زدی یا نه(عصبی)
&:باشه پسر باشه خودتو عصبی نکُن میخواستم بگم یه فکری برای وارث کردی؟
_:آخه تو ازدواج کردی چی شد که من به فکرش باشم
&:ببین من نمیدونم یه مافیا باید یه وارث داشته باشه چهارشنبه هم میام اونجا بهتره تا اون موقع عروسمو معرفی کنی وگرنه خودت میدونی چی میشه دیگه نه
_:آهههه باشه ببینم چی میشه
&:فعلا
قطع کرد امروز چند شنبه هست یه نگاه به گوشی کردم وای جمعه من تا چهار شنبه آخه کی رو بیارم
:ارباب رسیدیم
در ماشین و برام باز کرد و رفتم تو ........
اِواااا چرا لایک نمیکنی من که انقدر زحمت میکشم😢
۴.۹k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.