اسم فیک:خیال تو
اسم فیک:خیال تو
شخصت های اصلی فیک:
جئون جونگکوک:
سن:۲۸
شغل:رئیس شرکت داروسازی
خانواده:مادر،پدر،خواهر
لی سانا:
سن:۲۶
شغل:دکتر مغز و عصاب
خانواده:همسر،مادر،پدر
(سانا)
امروز واقعا کارا تو بیمارستان خیلی سخت بود چند سالی از ازدواجمون با یونگ هو میگزره ولی من تاحالا باهاش یبارم رابطه جنسی نداشتم درسته اون چند باری اصرار کرد ولی من همیشه پسش میزدم چون من واقعا عاشق جونگکوک بودن تویه تمام این سال ها یه دیقه هم از ذهنم نمیتونستم بیرونش کنم چند باری سعی کردم ولی نشد که فراموشش کنم من با اجبار خانوادم مجبور شدم با یونگ هو ازدواج کنم چون پدرم داشت ورشکست می شد و تنها با کمک یونگ هو میشد پدرم ورشکست نشه اون عوضی هم از این فرصت استفاده کرد و گفت تنها اگه من باهاش ازدواج کنم کمکش میکنه منم بخاطر پدرم مجبور شدم باهاش ازدواج کنم)
لیا:(دوست صمیمی سانا) هی دختر داری چیکار میکنی بیا اتاق رئیس جلسه داریم
سانا:( همینطوری داشتم تو ذهنم با خودم حرف میزدم که یهو با صدای لیا به خودم اومدم ) اوه،باشه الان میام
لیا:باشه من رفتم زود بیا
سانا:باشه
(سانا)
(خودمو جمع و جور کردم و رفتم سمت اتاق جلسه)
سانا:تق تق تق (صدای در)
سانا:سلام
بقیه :سلام خانم لی
رئیس بیمارستان: خوب حالا که همه اومدن شروع میکنم
ر.ب:خوب میخواستم درباره قراردادمون با یکی از شرکت های بزرگ داروسازی حرف بزنم من با یکی از شرکت های بزرگ داروسازی قرارداد بستم الان نصف شرکت مال ایشونه یکم دیگه میاد تا باهاشون آشنا شید
(سانا)
داشتم به برگه های جلو روم نگاه میکردم که با باز شدن صدای در اومد سرمو بالا گرفتم ببینم کیه با دیدن طرف انگار صدتا سطل آب سرد رو سرم خالی شد باورم نمیشد اون.........
شخصت های اصلی فیک:
جئون جونگکوک:
سن:۲۸
شغل:رئیس شرکت داروسازی
خانواده:مادر،پدر،خواهر
لی سانا:
سن:۲۶
شغل:دکتر مغز و عصاب
خانواده:همسر،مادر،پدر
(سانا)
امروز واقعا کارا تو بیمارستان خیلی سخت بود چند سالی از ازدواجمون با یونگ هو میگزره ولی من تاحالا باهاش یبارم رابطه جنسی نداشتم درسته اون چند باری اصرار کرد ولی من همیشه پسش میزدم چون من واقعا عاشق جونگکوک بودن تویه تمام این سال ها یه دیقه هم از ذهنم نمیتونستم بیرونش کنم چند باری سعی کردم ولی نشد که فراموشش کنم من با اجبار خانوادم مجبور شدم با یونگ هو ازدواج کنم چون پدرم داشت ورشکست می شد و تنها با کمک یونگ هو میشد پدرم ورشکست نشه اون عوضی هم از این فرصت استفاده کرد و گفت تنها اگه من باهاش ازدواج کنم کمکش میکنه منم بخاطر پدرم مجبور شدم باهاش ازدواج کنم)
لیا:(دوست صمیمی سانا) هی دختر داری چیکار میکنی بیا اتاق رئیس جلسه داریم
سانا:( همینطوری داشتم تو ذهنم با خودم حرف میزدم که یهو با صدای لیا به خودم اومدم ) اوه،باشه الان میام
لیا:باشه من رفتم زود بیا
سانا:باشه
(سانا)
(خودمو جمع و جور کردم و رفتم سمت اتاق جلسه)
سانا:تق تق تق (صدای در)
سانا:سلام
بقیه :سلام خانم لی
رئیس بیمارستان: خوب حالا که همه اومدن شروع میکنم
ر.ب:خوب میخواستم درباره قراردادمون با یکی از شرکت های بزرگ داروسازی حرف بزنم من با یکی از شرکت های بزرگ داروسازی قرارداد بستم الان نصف شرکت مال ایشونه یکم دیگه میاد تا باهاشون آشنا شید
(سانا)
داشتم به برگه های جلو روم نگاه میکردم که با باز شدن صدای در اومد سرمو بالا گرفتم ببینم کیه با دیدن طرف انگار صدتا سطل آب سرد رو سرم خالی شد باورم نمیشد اون.........
۸.۱k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱