داستان 👇 👇 👇 ⬇ ⬇ ⬇
#داستان 👇 👇 👇 ⬇ ⬇ ⬇
برف میبارید. پرزور و مداوم. صبح که چشمم به بیرون افتاد، لحظهای برای رفتن مردد شدم. به خاطر کوچهی سرتاسر سپیدپوش و سوزی که وقتی پنجره را باز کردم به داخل هجوم آورد و انگشتهایم را بیحس کرد.
حتی چند ثانیه لرزه به اندامم انداخت. از همانها که هنوز گاه و بیگاه سراغم میآید. یادگار آن روزهای سیاه. اینها ولی دلیل نمیشد خانه بمانم. باید میرفتم. مثل هر هفته. امروز و هفتههای آینده. تا آخر سال. من قول داده بودم. به خدا، به آقا، به خودم. بلند شدم. کاپشن مشکی-قهوهایام را پوشیدم، کلاه سرم کردم. شالگردنم را دور دهانم پیچاندم و راه افتادم. کسی چیزی نگفت و سوالی نکرد. میدانستند قول دادهام و باید سرِ قولم بمانم. از خانه که بیرون زدم، کوچه خلوت بود. حتی آن دوتا گربهی لاغر سیاه هم پیدایشان نبود. شاید زیر ماشینها رفته بودند. یا روی بام و کنار دودکش گرم خانهها. گربههای خوشبخت توی زمستان، دودکشِ خانهها را داشتند. ما چه؟ حتی قبر نداشتیم تویش بمیریم. اخر هم گوشهی یکی از این خیابانها میمردیم. بی سر و صدا. اینها را مرتضی میگفت. آن شبهای پرسوز زیر پل وقتی سرما شلاقی به بدنهامان میزد. همان شبها که حتی مقوا برای سوزاندن نداشتیم و تا صبح میلرزیدیم. آن شبهای لعنتی تمامنشدنی. گربهها را پیدا نکردم و سنگین و خسته، توی کوچهی برفی راه افتادم. دوتا بچه جلوی خانهای برفبازی میکردند. لپهایشان از سرما سرخ بود. با دیدنشان انگار دستی آمد و پرتابم کرد به بیست و پنج سال قبل. یکی از آن روزهای برفی که آسمان آنقدر بارید تا من و علی و احمد و مرتضی بتوانیم توی حیاط آدم برفی گندهای درست کنیم. آنقدر گنده که دست من تا شانهاش هم نرسد. تمام آن مدت حواسمان جمع بود مبادا صدایمان بابا را بیدار کند. بعد، علی من و مرتضی را روی شانههای آدم برفی نشاند و احمد با دوربین یاشیکا، ازمان عکس گرفت. عکسی که سالها است زینت تاقچهی خانوم شده. یادگار آخرین سالی که شوهرش زنده بود و مرتضای نازدانهاش هنوز به سالهای سیاه عمرش نرسیده بود. بیچاره مرتضی! به حقش نابرادری کردم. بیچاره خانوم که رفتن مرتضی داغ ابدی به دلش گذاشت و بیچاره بابا که برای آخرین پسرش آرزوهای دور و درازی داشت. آبی که از چشمها و بینیام سرازیر میشد را با آستین کاپشن پاک کردم و سمت اتوبوس حرم که از ایستگاه خارج میشد دویدم.
حرم در برف، خلوتتر از همیشه بود و پنجره فولاد، تنها. درست مثل من. نزدیکش که رسیدم دستها را توی شبکههای فولادیاش گره زدم و یک دل سیر گریه کردم. اندازهی بیست سال اشتباه. اندازهی هزاران شب و روز خوندلهای خانوم. اندازهی هجده سال عمر نازنین مرتضی. آسمان و من میباریدیم و نمیدانستیم این گریهها سودی هم دارد؟ از پنجره که جدا شدم، انگار سبکتر بودم. به بالای سرم چشم دوختم. خیالاتی شده بودم؟ نه! درست میدیدم! آن کبوتر سفیدی را که میان برفها سنگین بالبال میزد و خیز برداشته بود سمت گنبد طلای آقا امام رضا(ع).
متن: هدیه سادات میرمرتضوی
برف میبارید. پرزور و مداوم. صبح که چشمم به بیرون افتاد، لحظهای برای رفتن مردد شدم. به خاطر کوچهی سرتاسر سپیدپوش و سوزی که وقتی پنجره را باز کردم به داخل هجوم آورد و انگشتهایم را بیحس کرد.
حتی چند ثانیه لرزه به اندامم انداخت. از همانها که هنوز گاه و بیگاه سراغم میآید. یادگار آن روزهای سیاه. اینها ولی دلیل نمیشد خانه بمانم. باید میرفتم. مثل هر هفته. امروز و هفتههای آینده. تا آخر سال. من قول داده بودم. به خدا، به آقا، به خودم. بلند شدم. کاپشن مشکی-قهوهایام را پوشیدم، کلاه سرم کردم. شالگردنم را دور دهانم پیچاندم و راه افتادم. کسی چیزی نگفت و سوالی نکرد. میدانستند قول دادهام و باید سرِ قولم بمانم. از خانه که بیرون زدم، کوچه خلوت بود. حتی آن دوتا گربهی لاغر سیاه هم پیدایشان نبود. شاید زیر ماشینها رفته بودند. یا روی بام و کنار دودکش گرم خانهها. گربههای خوشبخت توی زمستان، دودکشِ خانهها را داشتند. ما چه؟ حتی قبر نداشتیم تویش بمیریم. اخر هم گوشهی یکی از این خیابانها میمردیم. بی سر و صدا. اینها را مرتضی میگفت. آن شبهای پرسوز زیر پل وقتی سرما شلاقی به بدنهامان میزد. همان شبها که حتی مقوا برای سوزاندن نداشتیم و تا صبح میلرزیدیم. آن شبهای لعنتی تمامنشدنی. گربهها را پیدا نکردم و سنگین و خسته، توی کوچهی برفی راه افتادم. دوتا بچه جلوی خانهای برفبازی میکردند. لپهایشان از سرما سرخ بود. با دیدنشان انگار دستی آمد و پرتابم کرد به بیست و پنج سال قبل. یکی از آن روزهای برفی که آسمان آنقدر بارید تا من و علی و احمد و مرتضی بتوانیم توی حیاط آدم برفی گندهای درست کنیم. آنقدر گنده که دست من تا شانهاش هم نرسد. تمام آن مدت حواسمان جمع بود مبادا صدایمان بابا را بیدار کند. بعد، علی من و مرتضی را روی شانههای آدم برفی نشاند و احمد با دوربین یاشیکا، ازمان عکس گرفت. عکسی که سالها است زینت تاقچهی خانوم شده. یادگار آخرین سالی که شوهرش زنده بود و مرتضای نازدانهاش هنوز به سالهای سیاه عمرش نرسیده بود. بیچاره مرتضی! به حقش نابرادری کردم. بیچاره خانوم که رفتن مرتضی داغ ابدی به دلش گذاشت و بیچاره بابا که برای آخرین پسرش آرزوهای دور و درازی داشت. آبی که از چشمها و بینیام سرازیر میشد را با آستین کاپشن پاک کردم و سمت اتوبوس حرم که از ایستگاه خارج میشد دویدم.
حرم در برف، خلوتتر از همیشه بود و پنجره فولاد، تنها. درست مثل من. نزدیکش که رسیدم دستها را توی شبکههای فولادیاش گره زدم و یک دل سیر گریه کردم. اندازهی بیست سال اشتباه. اندازهی هزاران شب و روز خوندلهای خانوم. اندازهی هجده سال عمر نازنین مرتضی. آسمان و من میباریدیم و نمیدانستیم این گریهها سودی هم دارد؟ از پنجره که جدا شدم، انگار سبکتر بودم. به بالای سرم چشم دوختم. خیالاتی شده بودم؟ نه! درست میدیدم! آن کبوتر سفیدی را که میان برفها سنگین بالبال میزد و خیز برداشته بود سمت گنبد طلای آقا امام رضا(ع).
متن: هدیه سادات میرمرتضوی
۷۲۶
۰۲ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.