پارت◇³¹
دکتر:خیل خب...
ا/ت:فقط یکم سرت درد میکنه
دکتر:بخاطر شکستی و اثر دارو های بی هوشیه که زود خوب میشی ...و باید برای پاهاتم بگم که یه شکستگی جزئی بود که گچ گرفتیم و یه ماه بعد پات هم کامل خوب میشه از قبلم بهتر میشه ...فقط یه چیزی...روی دستت یه سری زخم هست ...زخمای کشید و عمیق چه اتفاقی برات افتاده ؟
اون زخمای شلاق! ....با ترس نگاهم و دادم به ارباب زاده ولی عین خیالشم نبود منم ارومگفتم:از پله ها افتادم ...
دکتر:ولی...
تهیونگ: فک نکنم به شما مربوط باشه ؟
دکتره:بله درسته ..ببخشید...ولی توصیه می کنم پماد بزن وگرنه عفونت میکنه و وضعیتت بدتر میشه ....خیلی خب بگذریم ... برای اینکه مطمئن شم ..خونریزی داخلی نداری امشب و تو بیمارستان میمونی و ...
تهیونگ:نیازی نیست ...میریم خونه
دکتر:اما ممکنه ..
تهیونگ:همین که گفتم ...برگه ترخیص و امضا میکنم اومدم حاضر باش ..
بعد رفت سمت در و از اتاق رفت بیرون ...
با حال بدم به در خیره بودم...
دکتر:همسرته ..
فقط بهش نگاه کردم ...چیزی برای گفتن نداشتم
اونم سرش و تکون داد و گفت:امیدوارم زود خوب شی ...
بعد از اتاق رفت بیرون ...فکرشم نمی کردم زندگیم انقد بد بشه ...اینقد عذاب بکشم ...شاید بفکر خودکشی بیافتم...
با کمک عصای بغل تخت خودم و به رو شویی رسوندم و صورتم و شستم ...بخاطر مسکن هایی که خوردم فعلا دردم قطع شده بود ...این خوب بود ..رفتم نشستم روی تخت و شروع کردم لباس هامو پوشیدم تمام تنم درد میکرد...اما هرجور شده پدشیدمشون ...روی تخت نشسته بودم که در باز شد ...اول فک کردم ارباب زادس برای همین سرم و بالا نبردم تا اینکه صداشو شنیدم ...
جین:حالت خوبه؟
اروم سرم و ارودم بالا و بهش نگاه کردم ...سرم و تکون دادم ...دوباره به زمین خیره شدم ...
بعد چن مین اومد و نشست پیشم ...
جین:ببخشید
اینگار این ببخشیدش تلنگری بود که دوباره بغض کنم ...
با بغضی که تو صدام بود اروم گفتم :برای چی
جین:برای... همه چی....بخاطر کارای داداشم میدونم خیلی اذیتت می کنه خیلی حرفا میزنه که باعث میشه حالت بد بشه ولی ...میدونی..اون ادم بدی نیست فقط نمیتونه خود واقعیشو نشون بده ...قلب مهربونی داره ...ولی نمیدونه چطور ازش استفاده کنه ...ازت میخوام که کمکش کنی ...بهش مهربونی یاد بدی ...میدونم که میتونی چون قلب پاکی داری ...فقط قلبشو بدست بیار تا ...تا آخر عمر خوشبختت کنه
بی اراده یه نیش خند زدم و گفتم: مگه قلبیم داره
جین:به من نگاه کن
سرم و بردم بالا به چشماش خیره شدم ...این چهره همیشه مثل مسکن عمل میکنه!...چطور میتونه اینقد اروم باشه و این اروم بودن و به همه تزریق کنه ...
جین:داداشم.....قلب بزرگی داره....شاید الان فرقی بین من و اون ببینی ولی قبلا نبود ...اونم مهربون بود ...اونم تو بچگی با اون سن کمش مراقب بود کسی تو عمارت پدرمون آسیب نبینه ...ولی الان اون تبدیل شده به یه ارباب زاده سنگدل ...و این فقط بخاطر تربیتیه که مادرش تو مخش فرو کرده ....مجبورش کرده که یه ارباب زاده باشه ...که یه سنگدل باشه ...و تو گوشش خونده ...هیشکی بالا تر از تو نیست ...هشکی ادم خوبی نیست و همه تو این دنیا طمع دارن ...اون دیدشو به همه بد کرده..باعث یه غرور مسخره شده ...ولی اگه بدستش بیاری خیلی چیزا عوض میشه ...این دگه بخودت مربوطه ...که چی بخوای...بترسی و کنار بکشی ...یا هرچیزی و به جون بخری تا بدستش بیاری
ا/ت:فقط یکم سرت درد میکنه
دکتر:بخاطر شکستی و اثر دارو های بی هوشیه که زود خوب میشی ...و باید برای پاهاتم بگم که یه شکستگی جزئی بود که گچ گرفتیم و یه ماه بعد پات هم کامل خوب میشه از قبلم بهتر میشه ...فقط یه چیزی...روی دستت یه سری زخم هست ...زخمای کشید و عمیق چه اتفاقی برات افتاده ؟
اون زخمای شلاق! ....با ترس نگاهم و دادم به ارباب زاده ولی عین خیالشم نبود منم ارومگفتم:از پله ها افتادم ...
دکتر:ولی...
تهیونگ: فک نکنم به شما مربوط باشه ؟
دکتره:بله درسته ..ببخشید...ولی توصیه می کنم پماد بزن وگرنه عفونت میکنه و وضعیتت بدتر میشه ....خیلی خب بگذریم ... برای اینکه مطمئن شم ..خونریزی داخلی نداری امشب و تو بیمارستان میمونی و ...
تهیونگ:نیازی نیست ...میریم خونه
دکتر:اما ممکنه ..
تهیونگ:همین که گفتم ...برگه ترخیص و امضا میکنم اومدم حاضر باش ..
بعد رفت سمت در و از اتاق رفت بیرون ...
با حال بدم به در خیره بودم...
دکتر:همسرته ..
فقط بهش نگاه کردم ...چیزی برای گفتن نداشتم
اونم سرش و تکون داد و گفت:امیدوارم زود خوب شی ...
بعد از اتاق رفت بیرون ...فکرشم نمی کردم زندگیم انقد بد بشه ...اینقد عذاب بکشم ...شاید بفکر خودکشی بیافتم...
با کمک عصای بغل تخت خودم و به رو شویی رسوندم و صورتم و شستم ...بخاطر مسکن هایی که خوردم فعلا دردم قطع شده بود ...این خوب بود ..رفتم نشستم روی تخت و شروع کردم لباس هامو پوشیدم تمام تنم درد میکرد...اما هرجور شده پدشیدمشون ...روی تخت نشسته بودم که در باز شد ...اول فک کردم ارباب زادس برای همین سرم و بالا نبردم تا اینکه صداشو شنیدم ...
جین:حالت خوبه؟
اروم سرم و ارودم بالا و بهش نگاه کردم ...سرم و تکون دادم ...دوباره به زمین خیره شدم ...
بعد چن مین اومد و نشست پیشم ...
جین:ببخشید
اینگار این ببخشیدش تلنگری بود که دوباره بغض کنم ...
با بغضی که تو صدام بود اروم گفتم :برای چی
جین:برای... همه چی....بخاطر کارای داداشم میدونم خیلی اذیتت می کنه خیلی حرفا میزنه که باعث میشه حالت بد بشه ولی ...میدونی..اون ادم بدی نیست فقط نمیتونه خود واقعیشو نشون بده ...قلب مهربونی داره ...ولی نمیدونه چطور ازش استفاده کنه ...ازت میخوام که کمکش کنی ...بهش مهربونی یاد بدی ...میدونم که میتونی چون قلب پاکی داری ...فقط قلبشو بدست بیار تا ...تا آخر عمر خوشبختت کنه
بی اراده یه نیش خند زدم و گفتم: مگه قلبیم داره
جین:به من نگاه کن
سرم و بردم بالا به چشماش خیره شدم ...این چهره همیشه مثل مسکن عمل میکنه!...چطور میتونه اینقد اروم باشه و این اروم بودن و به همه تزریق کنه ...
جین:داداشم.....قلب بزرگی داره....شاید الان فرقی بین من و اون ببینی ولی قبلا نبود ...اونم مهربون بود ...اونم تو بچگی با اون سن کمش مراقب بود کسی تو عمارت پدرمون آسیب نبینه ...ولی الان اون تبدیل شده به یه ارباب زاده سنگدل ...و این فقط بخاطر تربیتیه که مادرش تو مخش فرو کرده ....مجبورش کرده که یه ارباب زاده باشه ...که یه سنگدل باشه ...و تو گوشش خونده ...هیشکی بالا تر از تو نیست ...هشکی ادم خوبی نیست و همه تو این دنیا طمع دارن ...اون دیدشو به همه بد کرده..باعث یه غرور مسخره شده ...ولی اگه بدستش بیاری خیلی چیزا عوض میشه ...این دگه بخودت مربوطه ...که چی بخوای...بترسی و کنار بکشی ...یا هرچیزی و به جون بخری تا بدستش بیاری
۱۴۳.۵k
۲۲ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.