pawn/ پارت ۳۱
یوجین: اگه تهیونگ بفهمه که توام میدونی... از من عصبانی میشه فک میکنه دهن لقی کردم
سویول: اصن لزومی نداره تهیونگ بدونه که منم فهمیدم... منتها باید حواسمون باشه
یوجین: به چی حواسمون باشه؟
سویول: نباید بزاریم هیچکس از رابطشون بویی ببره
یوجین: منم همینو میخوام اوپا... نمیذاریم...
از زبان نویسنده:
تهیونگ در کنار ا/ت بود...
ا/ت بهش تکیه داده بود... روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودن... تهیونگ چشمش به تلویزیون بود ولی هنوز به اندازه کافی حالش خوب نبود... برای همین سکوت کرده بود...
ا/ت سرشو بالا آورد و به چشمای تهیونگ نگاه میکرد... تهیونگ متوجهش شد... نگاهشو پایین انداخت که با نگاه ا/ت تلاقی کرد... پرسید:
-چی شده؟ چرا بهم خیره شدی؟
ا/ت: یه پیشنهادی دارم... ولی نمیدونم بهت بگم یا نه
-بگو چاگیا
ا/ت: بریم مسافرت!
-چی؟
ا/ت: دوتایی بریم... کسی نمیفهمه... اونطوری چند روزی بدون ترس از اینکه کسی ما رو ببینه میتونیم باهم باشیم
-ولی من حوصله ندارم... حال روحی مناسبی ندارم
ا/ت: خب من باهاتم... من کاری میکنم روحیتو بدست بیاری... یعنی با من حوصلت سر میره؟
-نه... من نمیگم با تو حوصلم سر میره... فقط ممکنه من نتونم اونجور که باید پایه ی تو باشم... ممکنه حال بد من باعث بشه توام ذوقت از بین بره
ا/ت: تو فقط قبول کن بریم... من این همه سال میشناسمت... خوب میدونم چیا باعث میشه حالت خوب بشه... قبوله؟
-گیرم من بتونم بهانه بیارم واسه مسافرت... تو میخوای چی بگی؟ چجوری میخوای اینو برای خونوادت توجیهش کنی؟
ا/ت: نگران اونش نباش... من درستش میکنم ... میای دیگه نه؟
-باشه...
فلش بک به شب قبل:
امیلی(در تماس تلفنی): الو... ا/ت؟
- اوه مای گاددددد... امیلی...چقد خوشحالم از شنیدن صدات
امیلی: منم همینطور ا/ت... توی این چند ماه واقعا دلتنگت شدم... اما حالا باهات تماس گرفتم که به مراسم عروسیم دعوتت کنم
-واوووو... چه سوپرایز بزرگی!... من هرطور شده خودمو به مراسم میرسونم... با تهیونگ میام!
امیلی: خیلی عالی میشه... دلم میخواد بفهمم کسیکه تو بخاطرش همه رو رد میکردی کیه
-میبینیش... حتما.... .
فلش بک به دو سال پیش...
از زبان نویسنده:
عصر بود... ا/ت هنوز به خونه برنگشته بود... بعد از گذروندن وقت با دوستانش شروع به پرسه زدن در خیابونهای لاس وگاس کرده بود... تا به محله هایی رسید که معمولا همه ازشون دوری میکردن... توی این محله ها وقتی آفتاب غروب میکرد خطر دوچندان میشد... از آدمکش گرفته تا متجاوزها و دزدها مثل قارچ های سمی سر در میاوردن... ا/ت دست به همه کار میزد... دنبال دردسر بود... از قماربازی کردن گرفته... تا دعوا و درگیری های خیابونی... همیشه معتقد بود زندگی بدون تهیونگ ارزشی نداره... وقتی به کار خطرناکی دست میزد که جونش در خطر بود لذت میبرد... چون دنبال مرگ بود!
سویول: اصن لزومی نداره تهیونگ بدونه که منم فهمیدم... منتها باید حواسمون باشه
یوجین: به چی حواسمون باشه؟
سویول: نباید بزاریم هیچکس از رابطشون بویی ببره
یوجین: منم همینو میخوام اوپا... نمیذاریم...
از زبان نویسنده:
تهیونگ در کنار ا/ت بود...
ا/ت بهش تکیه داده بود... روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودن... تهیونگ چشمش به تلویزیون بود ولی هنوز به اندازه کافی حالش خوب نبود... برای همین سکوت کرده بود...
ا/ت سرشو بالا آورد و به چشمای تهیونگ نگاه میکرد... تهیونگ متوجهش شد... نگاهشو پایین انداخت که با نگاه ا/ت تلاقی کرد... پرسید:
-چی شده؟ چرا بهم خیره شدی؟
ا/ت: یه پیشنهادی دارم... ولی نمیدونم بهت بگم یا نه
-بگو چاگیا
ا/ت: بریم مسافرت!
-چی؟
ا/ت: دوتایی بریم... کسی نمیفهمه... اونطوری چند روزی بدون ترس از اینکه کسی ما رو ببینه میتونیم باهم باشیم
-ولی من حوصله ندارم... حال روحی مناسبی ندارم
ا/ت: خب من باهاتم... من کاری میکنم روحیتو بدست بیاری... یعنی با من حوصلت سر میره؟
-نه... من نمیگم با تو حوصلم سر میره... فقط ممکنه من نتونم اونجور که باید پایه ی تو باشم... ممکنه حال بد من باعث بشه توام ذوقت از بین بره
ا/ت: تو فقط قبول کن بریم... من این همه سال میشناسمت... خوب میدونم چیا باعث میشه حالت خوب بشه... قبوله؟
-گیرم من بتونم بهانه بیارم واسه مسافرت... تو میخوای چی بگی؟ چجوری میخوای اینو برای خونوادت توجیهش کنی؟
ا/ت: نگران اونش نباش... من درستش میکنم ... میای دیگه نه؟
-باشه...
فلش بک به شب قبل:
امیلی(در تماس تلفنی): الو... ا/ت؟
- اوه مای گاددددد... امیلی...چقد خوشحالم از شنیدن صدات
امیلی: منم همینطور ا/ت... توی این چند ماه واقعا دلتنگت شدم... اما حالا باهات تماس گرفتم که به مراسم عروسیم دعوتت کنم
-واوووو... چه سوپرایز بزرگی!... من هرطور شده خودمو به مراسم میرسونم... با تهیونگ میام!
امیلی: خیلی عالی میشه... دلم میخواد بفهمم کسیکه تو بخاطرش همه رو رد میکردی کیه
-میبینیش... حتما.... .
فلش بک به دو سال پیش...
از زبان نویسنده:
عصر بود... ا/ت هنوز به خونه برنگشته بود... بعد از گذروندن وقت با دوستانش شروع به پرسه زدن در خیابونهای لاس وگاس کرده بود... تا به محله هایی رسید که معمولا همه ازشون دوری میکردن... توی این محله ها وقتی آفتاب غروب میکرد خطر دوچندان میشد... از آدمکش گرفته تا متجاوزها و دزدها مثل قارچ های سمی سر در میاوردن... ا/ت دست به همه کار میزد... دنبال دردسر بود... از قماربازی کردن گرفته... تا دعوا و درگیری های خیابونی... همیشه معتقد بود زندگی بدون تهیونگ ارزشی نداره... وقتی به کار خطرناکی دست میزد که جونش در خطر بود لذت میبرد... چون دنبال مرگ بود!
۱۵.۶k
۲۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.