"زندگی من"
"زندگی من"
پارت 27
[یک هفته بعد]
ویو ات
منو جیمین باهم ازدواج کردیم زندگی خوبی هم داریم..
امروز جیمین دیر میاد میخوام امشب خودم غذا بزارم..
غذا رو درست کردم..یک هفته شده جیمینو ندیدم دلم خیلی براش تنگ شده..
امودم غذا رو تست کنم که یهو اوردم بالا..
حاام بد شد..سریع رفتم دستشویی..
تو دستشویی بودم که صدای زنگ گوشیم اومد..رفتم بیرون دیدم جیمینه
*مکالمه بین ات و جیمین*
ات: سلام چاگیاا*یزره صداش گرفته*
جیمین: سلام عشقم خوبی؟
ات: اره اره خوبم
جیمین: چاگیا ی چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
ات: نمیدونم بگو حالا
جیمین: امشب نمیتونم بیام..
ات:*بغضش گرفت* بغضو قورت داد
ات: باشه عشقم عیبی نداره..*بی حال*
جیمین: دوست دارم ات کوچولو..
ات: منم دوست دارم.
ات: یااا..من کوچولو نیستن*داد*
جیمین: باشه باشه تو موچی کوچولوییی*خنده*
ات: یااا..
جیمین: ات من باید برم بهت زنگ میزنم مراقب خودت باش
ات: باش عشقم برو*بغض*
جیمین: بغض نکن دیگه
ات: باشع
(قطع کرد)
[چند روز بعد]
ویو ات
الان چند شب نمیتونم درست بخوابم یا غذا بخورم باید برم پیش دکتر.
رسیدم بیمارستان رفتم پیش دکتر همه چی رو تعریف کردم
_: خانم چویی تبریک میگم شما باردارین..*خوشحال*
ات: چ..چی.؟.م..من باردارم..*تو شک*
_: بله الان شما توی هفته اولین..
باورم نمیشد از بیمارستان اومدم بیرون..
همه الان از بارداری من با خبر میشن پس بهتر قبل از اینکه جیمین از جای دیگه ای بفهمه من بهش بگم..*خوشحال*
رسیدم خونه برقا روشن بود ولی من قبل از رفتن خاموش کرده بودم..
پارت 27
[یک هفته بعد]
ویو ات
منو جیمین باهم ازدواج کردیم زندگی خوبی هم داریم..
امروز جیمین دیر میاد میخوام امشب خودم غذا بزارم..
غذا رو درست کردم..یک هفته شده جیمینو ندیدم دلم خیلی براش تنگ شده..
امودم غذا رو تست کنم که یهو اوردم بالا..
حاام بد شد..سریع رفتم دستشویی..
تو دستشویی بودم که صدای زنگ گوشیم اومد..رفتم بیرون دیدم جیمینه
*مکالمه بین ات و جیمین*
ات: سلام چاگیاا*یزره صداش گرفته*
جیمین: سلام عشقم خوبی؟
ات: اره اره خوبم
جیمین: چاگیا ی چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
ات: نمیدونم بگو حالا
جیمین: امشب نمیتونم بیام..
ات:*بغضش گرفت* بغضو قورت داد
ات: باشه عشقم عیبی نداره..*بی حال*
جیمین: دوست دارم ات کوچولو..
ات: منم دوست دارم.
ات: یااا..من کوچولو نیستن*داد*
جیمین: باشه باشه تو موچی کوچولوییی*خنده*
ات: یااا..
جیمین: ات من باید برم بهت زنگ میزنم مراقب خودت باش
ات: باش عشقم برو*بغض*
جیمین: بغض نکن دیگه
ات: باشع
(قطع کرد)
[چند روز بعد]
ویو ات
الان چند شب نمیتونم درست بخوابم یا غذا بخورم باید برم پیش دکتر.
رسیدم بیمارستان رفتم پیش دکتر همه چی رو تعریف کردم
_: خانم چویی تبریک میگم شما باردارین..*خوشحال*
ات: چ..چی.؟.م..من باردارم..*تو شک*
_: بله الان شما توی هفته اولین..
باورم نمیشد از بیمارستان اومدم بیرون..
همه الان از بارداری من با خبر میشن پس بهتر قبل از اینکه جیمین از جای دیگه ای بفهمه من بهش بگم..*خوشحال*
رسیدم خونه برقا روشن بود ولی من قبل از رفتن خاموش کرده بودم..
۸.۷k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.