سرنوشته اجباری!
سرنوشته اجباری!
پارت دوم:
ا.ت: فقط میخاستم ببینم داخلش چیه
جیمین: به فضولش ربطی نداره
بعدش یه تعنه به شونم زد و رفت
ا.ت: این دیوونست
رفتم اب خوردم و برگشتم توی اتاقم خیلی خسته بودم اخه از صب تا ظهر توی ارایشگاه بعدشم دیگه همش توی اون مراسم کوفتی....رفتم رو تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم یواش یواش خابم برد
(نصفه شب)
با صدای ناله بیدار شدم....ساعت و نگاه کردم تا سه نصفه شب بود....رفتم بیرون اتاق دیدم صدای ناله از اتاق جیمینه...رفتم دیدم تنش عرق کرده و داره ناله میکنه...بهتره بیدارش کنم...هی با دستام تکونش میدادم
ا.ت: هی...هی جیمین...بیدار شو....عاهای بیدار شو
یهو چشماش و باز کرد
جیمین: ت...تو اینجا چکار میکنی...مگه نگفتم حق نداری بیای تو اتاق من!
ا.ت: دیدم حالت خوب نیست اومدم بیدا....
جیمین: غلط کردی اومدی....گمشو تو اتاقت
با بغض از اتاقم اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم....بیشعور بجای اینکه ازم ممنون باشه بهم غر میزنه....ای خدا دارم دیوونه میشم
(فردا صب)
از خواب بیدار شدم....رفتم تو حال دیدم جیمین نیست یه نفس راحت کشیدم....رفتم برا خودم صبحونه اماده کردم و خوردم
(۲ ساعت بعد)
دیگه نزدیکای ظهر بود که دیدم جیمین در و باز کرد و اومد...من توی اشپز خونه بودم و پشتم بهش بود...تا از پشتم رد شد دستش و کشید رو باسنم....یه لرزش بدی تو تنم ایجاد شد...حس خجالت و استرس باهم
جیمین: غذای من کو...غذایی روی گاز نمیبینم
ا.ت: هممم درست نکردم
جیمین: مگه تو خانم اینجا نیستی*داد
جیمین: پس باید غذا درست کنی*داد
ا.ت: به من چه مگه من کلفتم
جیمین: میدونم باهات چکار کنم تا ادم شی
یهو یه سیلی خیلی محکم بهم زد جوری که گوشه ی لبم پاره شد
ا.ت: چکار میکنی عوضییییی
جیمین: خفه شووو
انداختم رو زمین و پشت سر هم به شیکمم لگد میزد...من فقط داد میزدم و التماس میکردم که ول کنه
ا.ت: نزننن غلط کردممم*گریه
جیمین: خفه شوووو
ادامه دارد...
پارت دوم:
ا.ت: فقط میخاستم ببینم داخلش چیه
جیمین: به فضولش ربطی نداره
بعدش یه تعنه به شونم زد و رفت
ا.ت: این دیوونست
رفتم اب خوردم و برگشتم توی اتاقم خیلی خسته بودم اخه از صب تا ظهر توی ارایشگاه بعدشم دیگه همش توی اون مراسم کوفتی....رفتم رو تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم یواش یواش خابم برد
(نصفه شب)
با صدای ناله بیدار شدم....ساعت و نگاه کردم تا سه نصفه شب بود....رفتم بیرون اتاق دیدم صدای ناله از اتاق جیمینه...رفتم دیدم تنش عرق کرده و داره ناله میکنه...بهتره بیدارش کنم...هی با دستام تکونش میدادم
ا.ت: هی...هی جیمین...بیدار شو....عاهای بیدار شو
یهو چشماش و باز کرد
جیمین: ت...تو اینجا چکار میکنی...مگه نگفتم حق نداری بیای تو اتاق من!
ا.ت: دیدم حالت خوب نیست اومدم بیدا....
جیمین: غلط کردی اومدی....گمشو تو اتاقت
با بغض از اتاقم اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم....بیشعور بجای اینکه ازم ممنون باشه بهم غر میزنه....ای خدا دارم دیوونه میشم
(فردا صب)
از خواب بیدار شدم....رفتم تو حال دیدم جیمین نیست یه نفس راحت کشیدم....رفتم برا خودم صبحونه اماده کردم و خوردم
(۲ ساعت بعد)
دیگه نزدیکای ظهر بود که دیدم جیمین در و باز کرد و اومد...من توی اشپز خونه بودم و پشتم بهش بود...تا از پشتم رد شد دستش و کشید رو باسنم....یه لرزش بدی تو تنم ایجاد شد...حس خجالت و استرس باهم
جیمین: غذای من کو...غذایی روی گاز نمیبینم
ا.ت: هممم درست نکردم
جیمین: مگه تو خانم اینجا نیستی*داد
جیمین: پس باید غذا درست کنی*داد
ا.ت: به من چه مگه من کلفتم
جیمین: میدونم باهات چکار کنم تا ادم شی
یهو یه سیلی خیلی محکم بهم زد جوری که گوشه ی لبم پاره شد
ا.ت: چکار میکنی عوضییییی
جیمین: خفه شووو
انداختم رو زمین و پشت سر هم به شیکمم لگد میزد...من فقط داد میزدم و التماس میکردم که ول کنه
ا.ت: نزننن غلط کردممم*گریه
جیمین: خفه شوووو
ادامه دارد...
۱۵.۱k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.