((اقیانوس را در چشمانت دیدم))
«تکپارتی , درخواستی»
/از زبان نویسنده/
هاج و واج میدوید و معشوقه اش را صدا میکرد.....هر کی او را میدید در ذهن خود او را دیوانه خطاب میکرد......آری....آنها راست میگفتند.....او دیوانه است.....ولی دیوانه ی معشوقه اش......دیوانه ی دخترکش......در حال دویدن بود که برای یک لحظه از حرکت دست کشید و خیره به منظره ی رو به رویش شد.......با چشمانی پر از شور....اشتیاق.....وذوق تن به تماشای او داده بود.......گویا دخترکش اثر هنری بود که برای او کشیده بودن تا سال ها او را نگاه کند......همانطور که در ذهنش از او تعیرف میکرد آرام آرام به سمتش قدم بر میداشت.......دخترک که متوجه صداهایی از سمت چپش شد به سمت کوک متمایل شد.....و این یک تلنگری بودتا اشکاهایش بیشتر شود......کوک با دیدن این صحنه قلبش به درد آمد و به سمت دختر کوچولوی گریان رفتو او را مهمان آغوش گرم خود کرد......دستان بزرگ و مردانه اش را روی شراره های بلندش میکشید......به نظرش این دختر که الان تحت سلطه ی او بود برایش از زندگی اش مهمتر بود و حاظر بود خود را به خاطرش در تله ی موش هم بیندازد......
«از اینجا به بعد به جای دخترک مینویسم ا/ت»
بعد از آرام شدن ا/ت او را از خود جدا کردو شونه هایش را در بر گرفت و به صورت غمناکش نگاهی انداخت.....خم شدو جای اشک های او را بوسه زد و با لبخندی گرم مبهوت او شده بود.......هر دودر دلشان عشق بود......«عشق»......کلمه ی کوچیکی نبود که به همین آسانی ها بر سر زبان باشد........چیزیست که باید تجربه کرد.....حس کرد......تا معنای آن را فهمید......و دقیقا چنین چیزی برای این زوج هم صدق میکرد........تیکه ی کاملی از عشق.....محبت.....و مهربانی در دلشان جای گرفته بود که همین باعث عشق زیاد آنان بهم شده بود........بی وقفه به چهره های هم زل زده بودن به قدری که انگار این نگاه آخر بود.......هیچ یک از آنها قادر به این نبود که سر بحث را باز کند.......انگار هر دو منتظر دیگری بودند.....و بلخره.......
ک : عاممم.......دخترکم
ا : هوممم ( با چشمای برق برقی )
ک : نمیخوای بگی چیشده؟؟
ا : خب.......گفتنش فقط ناراحتت میکنه
ک : هیچوقت این حرفو نزن....تو وجود منی پس....خوشحالیه تو خوشحالیه منم هست و.....غم تو غم منم هست
ا : اوکی......خب.....داشتم به دریا فکر میکردم......این دریایی که رو به رومه یه روزی من باهاش میخندیدم.....فکر میکردم باهام دوسته.....ولی اشتباه میکردم.....همین دریایی که باهاش میخندیدم اشک منو درآورد.....
((ا/ت مادرو پدرشو توی اقیانوس از دست داد))
بعد از حرفش قطره اشکی از چشمانش پایین افتاد که کوک گرفتش و به سمت دریا قدم برداشت و اون را در آب انداخت و بلند داد زد : تو نمیتونی گریه کنی......ولی میتونی شریک غمش بشی......
ا/ت آروم آروم به سمت کوک قدم برداشت و از پشت او را به آغوش گرفت.......
ببخشید بچه ها اینجا جا نمیشه بقیش بعدی
/از زبان نویسنده/
هاج و واج میدوید و معشوقه اش را صدا میکرد.....هر کی او را میدید در ذهن خود او را دیوانه خطاب میکرد......آری....آنها راست میگفتند.....او دیوانه است.....ولی دیوانه ی معشوقه اش......دیوانه ی دخترکش......در حال دویدن بود که برای یک لحظه از حرکت دست کشید و خیره به منظره ی رو به رویش شد.......با چشمانی پر از شور....اشتیاق.....وذوق تن به تماشای او داده بود.......گویا دخترکش اثر هنری بود که برای او کشیده بودن تا سال ها او را نگاه کند......همانطور که در ذهنش از او تعیرف میکرد آرام آرام به سمتش قدم بر میداشت.......دخترک که متوجه صداهایی از سمت چپش شد به سمت کوک متمایل شد.....و این یک تلنگری بودتا اشکاهایش بیشتر شود......کوک با دیدن این صحنه قلبش به درد آمد و به سمت دختر کوچولوی گریان رفتو او را مهمان آغوش گرم خود کرد......دستان بزرگ و مردانه اش را روی شراره های بلندش میکشید......به نظرش این دختر که الان تحت سلطه ی او بود برایش از زندگی اش مهمتر بود و حاظر بود خود را به خاطرش در تله ی موش هم بیندازد......
«از اینجا به بعد به جای دخترک مینویسم ا/ت»
بعد از آرام شدن ا/ت او را از خود جدا کردو شونه هایش را در بر گرفت و به صورت غمناکش نگاهی انداخت.....خم شدو جای اشک های او را بوسه زد و با لبخندی گرم مبهوت او شده بود.......هر دودر دلشان عشق بود......«عشق»......کلمه ی کوچیکی نبود که به همین آسانی ها بر سر زبان باشد........چیزیست که باید تجربه کرد.....حس کرد......تا معنای آن را فهمید......و دقیقا چنین چیزی برای این زوج هم صدق میکرد........تیکه ی کاملی از عشق.....محبت.....و مهربانی در دلشان جای گرفته بود که همین باعث عشق زیاد آنان بهم شده بود........بی وقفه به چهره های هم زل زده بودن به قدری که انگار این نگاه آخر بود.......هیچ یک از آنها قادر به این نبود که سر بحث را باز کند.......انگار هر دو منتظر دیگری بودند.....و بلخره.......
ک : عاممم.......دخترکم
ا : هوممم ( با چشمای برق برقی )
ک : نمیخوای بگی چیشده؟؟
ا : خب.......گفتنش فقط ناراحتت میکنه
ک : هیچوقت این حرفو نزن....تو وجود منی پس....خوشحالیه تو خوشحالیه منم هست و.....غم تو غم منم هست
ا : اوکی......خب.....داشتم به دریا فکر میکردم......این دریایی که رو به رومه یه روزی من باهاش میخندیدم.....فکر میکردم باهام دوسته.....ولی اشتباه میکردم.....همین دریایی که باهاش میخندیدم اشک منو درآورد.....
((ا/ت مادرو پدرشو توی اقیانوس از دست داد))
بعد از حرفش قطره اشکی از چشمانش پایین افتاد که کوک گرفتش و به سمت دریا قدم برداشت و اون را در آب انداخت و بلند داد زد : تو نمیتونی گریه کنی......ولی میتونی شریک غمش بشی......
ا/ت آروم آروم به سمت کوک قدم برداشت و از پشت او را به آغوش گرفت.......
ببخشید بچه ها اینجا جا نمیشه بقیش بعدی
۷.۱k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.