Part15
Part15
یونگی ویو بعد از دیدن فیلم به ا.ت گفتم بره لباس بپوشه براش سوپرایز دارم
ا.ت: سوپرایز ، چه سوپرایزی
یونگی: اگه بگم که دیگع سوپرایز نمیشه
ا.ت: خو بگو دیگه میمیرم تا اونموقه
یونگی: نچ نمیشه حالا هم برو حاضر شو بریم
ا.ت: اوم باشه رفتم حاضر شدم اومدم پایین دیدم یونگی با کت شلوار پایین تو گوشیشه و یهو متوجه من شد
یونگی: (لبخند) زیبا بودی زیباتر شدی شیطون ارایش کردی
ا.ت: اع لپام سرخ شد خوب من نمیدونم سوپرایزت چیه که گفتم به خودم برسم از تو همچی بر میاد
یونگی: اوم اروم رفتم لپشو بوسیدمو گفتم بریم؟
ا.ت: بریم وقتی رسیدیم جلوی ی پاساژ بودیم پیاده شدیم دست یونگی رو از بازوش گرفتمو باهم رفتیم داخل دلم میخواست بهش بگم که دوسش دارم بیخیال افکارم شدم و با یونگی رفتیم طبقه ۳ داشتیم میگشتیم که یونگی گفت
یونگی: خوب مامان کوچولو وقت سوپرایزه
ا.ت: یااا بگو دیگه
یونگی: میفهمی صبر کن حالا من میرم یجایی الان میام تو هم همینجا بمون اوک؟
ا.ت: خیل خوب بدو یونگی رفتو منم همونجا منتظر موندم یکم گذشت که دیدم چند نفر با چندتا کاغذ تو دستشون اومدن روی کاغذا به ترتیب نوشته بود :با من ازدواج میکنی ؟
بنظرم قشنگ بود پس گوشیمو دراوردم و ازشون عکس گرفتم که یونگی با ی دسته گل اومد
ا.ت: کجا بودی سوپرایزت گل بود؟
شوگا: تک خنده ای کردمد گفتم جواب سوالمو ندادی
ا.ت: سوالی نگاش کردم
یونگی: با سرم به بچه ها که رو به رومون بودن اشاره کردم که دیدشون و با چشمای از کاسه درومده نگام کرد
ا.ت: تازه فهمیدم سوپرایزش چی بود اون شش نفر روبه رومون اعضا بودن که متسک زده بودن گلو داد بهم و کوک اومد و ی جعبه مشکی رنگو داد به شوگا من با تعجب نگاشون میکردم جلوم زانو زدو دوباره پرسید
یونگی: باهام ازدواج میکنی؟
ا.ت: م.....من ..بلهههه
یونگی: بلند شدم حلقرو دستش کردمو بعدم بغلش کردم.....
یونگی ویو بعد از دیدن فیلم به ا.ت گفتم بره لباس بپوشه براش سوپرایز دارم
ا.ت: سوپرایز ، چه سوپرایزی
یونگی: اگه بگم که دیگع سوپرایز نمیشه
ا.ت: خو بگو دیگه میمیرم تا اونموقه
یونگی: نچ نمیشه حالا هم برو حاضر شو بریم
ا.ت: اوم باشه رفتم حاضر شدم اومدم پایین دیدم یونگی با کت شلوار پایین تو گوشیشه و یهو متوجه من شد
یونگی: (لبخند) زیبا بودی زیباتر شدی شیطون ارایش کردی
ا.ت: اع لپام سرخ شد خوب من نمیدونم سوپرایزت چیه که گفتم به خودم برسم از تو همچی بر میاد
یونگی: اوم اروم رفتم لپشو بوسیدمو گفتم بریم؟
ا.ت: بریم وقتی رسیدیم جلوی ی پاساژ بودیم پیاده شدیم دست یونگی رو از بازوش گرفتمو باهم رفتیم داخل دلم میخواست بهش بگم که دوسش دارم بیخیال افکارم شدم و با یونگی رفتیم طبقه ۳ داشتیم میگشتیم که یونگی گفت
یونگی: خوب مامان کوچولو وقت سوپرایزه
ا.ت: یااا بگو دیگه
یونگی: میفهمی صبر کن حالا من میرم یجایی الان میام تو هم همینجا بمون اوک؟
ا.ت: خیل خوب بدو یونگی رفتو منم همونجا منتظر موندم یکم گذشت که دیدم چند نفر با چندتا کاغذ تو دستشون اومدن روی کاغذا به ترتیب نوشته بود :با من ازدواج میکنی ؟
بنظرم قشنگ بود پس گوشیمو دراوردم و ازشون عکس گرفتم که یونگی با ی دسته گل اومد
ا.ت: کجا بودی سوپرایزت گل بود؟
شوگا: تک خنده ای کردمد گفتم جواب سوالمو ندادی
ا.ت: سوالی نگاش کردم
یونگی: با سرم به بچه ها که رو به رومون بودن اشاره کردم که دیدشون و با چشمای از کاسه درومده نگام کرد
ا.ت: تازه فهمیدم سوپرایزش چی بود اون شش نفر روبه رومون اعضا بودن که متسک زده بودن گلو داد بهم و کوک اومد و ی جعبه مشکی رنگو داد به شوگا من با تعجب نگاشون میکردم جلوم زانو زدو دوباره پرسید
یونگی: باهام ازدواج میکنی؟
ا.ت: م.....من ..بلهههه
یونگی: بلند شدم حلقرو دستش کردمو بعدم بغلش کردم.....
۳.۰k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.