دلنوشته رفیقونه 👭پارت ۳
.
نفسشو داد بیرون، دوباره صداش داشت می لرزید و دوباره نم اشک توی چشماش نشست. سردرگم نگاهش میکردم. گفتم:
- خب؟ الان مشکل چیه؟
با بغض گفت: برخلاف دلنوشته ی تو، پدر من نه پناهِ دخترشه، نه تکیه گاهش، نه حتی التیام زخمای بدنش...
دیگه صدای منم داشت می لرزید، گفتم:
- الان دقیقا منظورت چیه پری؟
چشماش جون نداشت، اما تا دلم میخواست غم داشت. یهو با حرفی که زد، انگار که زیر پام خالی شد و سقوط کردم:
- بابام بهم تجاوز میکنه، تا حالا چند بار این کارو کرده.
همونجا، درست توی همون لحظه انگاری لال شدم. دیگه دست خودمم مثل دست پری یخ کرده بود. با صدایی که از توی چاه میومد گفتم:
- پدرت؟؟؟
سرشو به تایید تکون داد که گفتم:
- پری گرفتی مارو؟ شوخی میکنی مگه نه؟
گفت: واقعا فکر میکنی من دل و دماغ شوخی کردن دارم؟ اونم این مدلیش؟
برگه های دلنوشته م هنوزم تو دستم بود. نمیدونم چرا بی اختیار توی دستم مچاله شد. گفتم:
- مگه میشه آخه؟ اون باباته، مَحرَمته. از خونته
یهو بلند گفتم:
- چرا چرت و پرت میبافی برام؟ از متنم خوشت نیومده بگو دوسش نداری، این اراجیف چیه که میخوای با گفتنش حرص دلتو روم خالی کنی ؟خندید! اما تلخ، خیلی هم تلخ! از جا بلند شد و گفت:
- فکر میکردم کسی که اسم خودشو میذاره نویسنده، بتونه درد همجنساشو درک کنه!
خواست بره که دستشو گرفتم و با چشمای ملتمس نگاهش کردم و گفتم:
- پری بگو که دروغ گفتی؟
نگاهم کرد، نگاهش زیادی درد داشت، رنگ چشماش، خسته ی پررنگ بود! گفت:
- تو میتونی باور نکنی اما، دروغ نگفتم.
نمیدونم چند دقیقه همونجا نشسته بودم و به خیابون روبروم زل زده بودم، اما وقتی به خودم اومدم پری نبود. مسیر خونه رو طی کردم. مثل یه مرده ی متحرک قدم برمیداشتم. خیابون بهشتی هم اون روز، زیادی غریب بود. حرفای پریچهر توی سرم میچرخید. هضم نمیکردم که یه پدر، چطور میتونه با دختر خودش، با جگر گوشه ی خودش این کارو بکنه؟ حتی نمیدونستم چرا گریه م نمیگرفت که این دلم خالی بشه؟ به این فکر کردم که چطور میشه به پریچهر کمک کرد؟ چطور میشه روح زخمیشو درمان کرد؟ اون روز، تا فردا که دوباره پریچهر و ببینم، فکرم لحظه ای از چشمای خسته و صدای محزونش دور نشد. فردا که رفتم مدرسه، زنگ تفریح اول رفتم توی کلاسش. صندلیِ ردیف آخر نشسته بود و سرشو گذاشته بود روی دسته ی صندلیش. کنارش نشستم. صداش که زدم سرشو آورد بالا. نگاهش جوری بود که چرا دوباره رفتم سراغش؟ آروم پرسیدم: حالت خوبه؟
فقط یه کلمه گفت: نه...
گفتم: منم خوب نیستم. پری باید به مشاور مدرسه بگیم. اون میتونه کمکت کنه.
گفت: چی شد؟ باور کردی حرفمو؟
گفتم: حرفاتو هنوز هضم نکردم، ولی درد چشماتو باور کردم...
نگام کرد. لب های ظریفش می لرزید. چشماشو بست تا اشکاش نچکه. یهو بی هوا بغلش کردم. سرشو گذاشت روی شونم. از ته دل زار زد. جوری گریه میکرد که انگار چند ساله گریه هاشو برای امروز نگه داشته. بعد اینکه آروم گرفت گفتم:
- چرا به یکی از داداشات نمیگی تا جلوی پدرتو بگیره؟
آروم گفت: چی بگم؟ تو بگو چی بگم تا من همونو بگم.
لال شدم. یه دختر باید به برادر بزرگترش راجب ذات وحشیِ پدرش چی میگفت؟
گفت: خیلی وقتا رفتم تا بهش بگم اما همیشه از عاقبت اینکه داداشم چه عکس العملی نشون میده، منصرف شدم. اصلا اون انقدر درگیر کارای شرکته که باهام حرف نمیزنه، هر وقتم رفتم دو کلوم باهاش صحبت کنم گفت حوصله نداره و برم.
با عجز گفت: سوسن، رفتار بابام باعث شده من حتی از داداشامم بترسم. من از هر جنس مخالفی میترسم.
نفسشو داد بیرون، دوباره صداش داشت می لرزید و دوباره نم اشک توی چشماش نشست. سردرگم نگاهش میکردم. گفتم:
- خب؟ الان مشکل چیه؟
با بغض گفت: برخلاف دلنوشته ی تو، پدر من نه پناهِ دخترشه، نه تکیه گاهش، نه حتی التیام زخمای بدنش...
دیگه صدای منم داشت می لرزید، گفتم:
- الان دقیقا منظورت چیه پری؟
چشماش جون نداشت، اما تا دلم میخواست غم داشت. یهو با حرفی که زد، انگار که زیر پام خالی شد و سقوط کردم:
- بابام بهم تجاوز میکنه، تا حالا چند بار این کارو کرده.
همونجا، درست توی همون لحظه انگاری لال شدم. دیگه دست خودمم مثل دست پری یخ کرده بود. با صدایی که از توی چاه میومد گفتم:
- پدرت؟؟؟
سرشو به تایید تکون داد که گفتم:
- پری گرفتی مارو؟ شوخی میکنی مگه نه؟
گفت: واقعا فکر میکنی من دل و دماغ شوخی کردن دارم؟ اونم این مدلیش؟
برگه های دلنوشته م هنوزم تو دستم بود. نمیدونم چرا بی اختیار توی دستم مچاله شد. گفتم:
- مگه میشه آخه؟ اون باباته، مَحرَمته. از خونته
یهو بلند گفتم:
- چرا چرت و پرت میبافی برام؟ از متنم خوشت نیومده بگو دوسش نداری، این اراجیف چیه که میخوای با گفتنش حرص دلتو روم خالی کنی ؟خندید! اما تلخ، خیلی هم تلخ! از جا بلند شد و گفت:
- فکر میکردم کسی که اسم خودشو میذاره نویسنده، بتونه درد همجنساشو درک کنه!
خواست بره که دستشو گرفتم و با چشمای ملتمس نگاهش کردم و گفتم:
- پری بگو که دروغ گفتی؟
نگاهم کرد، نگاهش زیادی درد داشت، رنگ چشماش، خسته ی پررنگ بود! گفت:
- تو میتونی باور نکنی اما، دروغ نگفتم.
نمیدونم چند دقیقه همونجا نشسته بودم و به خیابون روبروم زل زده بودم، اما وقتی به خودم اومدم پری نبود. مسیر خونه رو طی کردم. مثل یه مرده ی متحرک قدم برمیداشتم. خیابون بهشتی هم اون روز، زیادی غریب بود. حرفای پریچهر توی سرم میچرخید. هضم نمیکردم که یه پدر، چطور میتونه با دختر خودش، با جگر گوشه ی خودش این کارو بکنه؟ حتی نمیدونستم چرا گریه م نمیگرفت که این دلم خالی بشه؟ به این فکر کردم که چطور میشه به پریچهر کمک کرد؟ چطور میشه روح زخمیشو درمان کرد؟ اون روز، تا فردا که دوباره پریچهر و ببینم، فکرم لحظه ای از چشمای خسته و صدای محزونش دور نشد. فردا که رفتم مدرسه، زنگ تفریح اول رفتم توی کلاسش. صندلیِ ردیف آخر نشسته بود و سرشو گذاشته بود روی دسته ی صندلیش. کنارش نشستم. صداش که زدم سرشو آورد بالا. نگاهش جوری بود که چرا دوباره رفتم سراغش؟ آروم پرسیدم: حالت خوبه؟
فقط یه کلمه گفت: نه...
گفتم: منم خوب نیستم. پری باید به مشاور مدرسه بگیم. اون میتونه کمکت کنه.
گفت: چی شد؟ باور کردی حرفمو؟
گفتم: حرفاتو هنوز هضم نکردم، ولی درد چشماتو باور کردم...
نگام کرد. لب های ظریفش می لرزید. چشماشو بست تا اشکاش نچکه. یهو بی هوا بغلش کردم. سرشو گذاشت روی شونم. از ته دل زار زد. جوری گریه میکرد که انگار چند ساله گریه هاشو برای امروز نگه داشته. بعد اینکه آروم گرفت گفتم:
- چرا به یکی از داداشات نمیگی تا جلوی پدرتو بگیره؟
آروم گفت: چی بگم؟ تو بگو چی بگم تا من همونو بگم.
لال شدم. یه دختر باید به برادر بزرگترش راجب ذات وحشیِ پدرش چی میگفت؟
گفت: خیلی وقتا رفتم تا بهش بگم اما همیشه از عاقبت اینکه داداشم چه عکس العملی نشون میده، منصرف شدم. اصلا اون انقدر درگیر کارای شرکته که باهام حرف نمیزنه، هر وقتم رفتم دو کلوم باهاش صحبت کنم گفت حوصله نداره و برم.
با عجز گفت: سوسن، رفتار بابام باعث شده من حتی از داداشامم بترسم. من از هر جنس مخالفی میترسم.
۹.۳k
۲۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.