Mafia band JK 14
Partfourteen 14
فیک جونگ کوک...
"_پونزدهم اکتبر مو.ادامو میفرستم انتالیا..." دو روز فرصت داشتن... لنی همه رو کنار هم جمع کرد و شروع کرد ب گفتن نقشش...
+سو، ما قبل ازینکه بتونه صادرات کنه ب انتالیا باید همه ی مو.ادشو بسوزونیم... درسته اونا خیلی زیادن، ولی نگران نباشین، قراره کارکناشونم بسوزن...
*چهاردهم اکتبر*
همشون عمارت کوک و محاصره کرده بودن... لنی یکم دورتر نشسته بود و با لپ تابش داشت عمارت و هک میکرد... اول همه ی دوربینارو از کار انداخت، بعد همه ی موبایل ها، بعد کل برق هارو سوزوند و تمام درهای هوشمند و سوزوند... در هوشمند اتاقی که مو.ادا توش بودن و باز کرد تا بقیه برن داخل... بعد از ی ربع براش ایمیل اومد... استیف بود، نیاز ب کمک داشتن... لنی کلتشو برداشت و یواشکی وارد عمارت شد... استیف بهش ایمیل داده بود که باید سر جونگکوک و گرم کنه... توی راهش تهیونگی و دید ک با تعجب بهش زل زده بود...
+معذرت میخوام، موسیو...اپریتاد...
×تلافیشو ی شب درمیارم!!
سریع سمت اتاق جونگکوک میره... پشت سرش اتاق و قفل میکنه و کلیدو میندازه توی شومینه... اگر شومینه نبود نمیتونستن همو ببینن...
+اَنیو، جونگکوکا.
جونگکوک با چشمایی ک داشتن اتیش میگرفتن ب لنی خیره شد... لنی، لباس تقریبا شبیه پلیس ها تنش بود، ولی با آرم BMSG...
_همه ی اینا زیر سر تو بود، نه؟
+انقدر حرصم نده جونگکوکا...
همونطور ک حرفش و تموم کرد، روی مبل راحتی لم داد...
_حرص؟ چرا باید حرصت بدم وقتی میتونم لباسات و دربیارم؟
لنی تاحالا انقدر نخندیده بود... براش عجیب بود... جونگکوک انگار عقلشو از دست داده بود...
+قرار نیست بخوریمت ک... فقط داریم از کثیف شدن نوجوونای انتالیا پیش گیری میکنیم...
#جونگکوک #فیک #بی_تی_اس
فیک جونگ کوک...
"_پونزدهم اکتبر مو.ادامو میفرستم انتالیا..." دو روز فرصت داشتن... لنی همه رو کنار هم جمع کرد و شروع کرد ب گفتن نقشش...
+سو، ما قبل ازینکه بتونه صادرات کنه ب انتالیا باید همه ی مو.ادشو بسوزونیم... درسته اونا خیلی زیادن، ولی نگران نباشین، قراره کارکناشونم بسوزن...
*چهاردهم اکتبر*
همشون عمارت کوک و محاصره کرده بودن... لنی یکم دورتر نشسته بود و با لپ تابش داشت عمارت و هک میکرد... اول همه ی دوربینارو از کار انداخت، بعد همه ی موبایل ها، بعد کل برق هارو سوزوند و تمام درهای هوشمند و سوزوند... در هوشمند اتاقی که مو.ادا توش بودن و باز کرد تا بقیه برن داخل... بعد از ی ربع براش ایمیل اومد... استیف بود، نیاز ب کمک داشتن... لنی کلتشو برداشت و یواشکی وارد عمارت شد... استیف بهش ایمیل داده بود که باید سر جونگکوک و گرم کنه... توی راهش تهیونگی و دید ک با تعجب بهش زل زده بود...
+معذرت میخوام، موسیو...اپریتاد...
×تلافیشو ی شب درمیارم!!
سریع سمت اتاق جونگکوک میره... پشت سرش اتاق و قفل میکنه و کلیدو میندازه توی شومینه... اگر شومینه نبود نمیتونستن همو ببینن...
+اَنیو، جونگکوکا.
جونگکوک با چشمایی ک داشتن اتیش میگرفتن ب لنی خیره شد... لنی، لباس تقریبا شبیه پلیس ها تنش بود، ولی با آرم BMSG...
_همه ی اینا زیر سر تو بود، نه؟
+انقدر حرصم نده جونگکوکا...
همونطور ک حرفش و تموم کرد، روی مبل راحتی لم داد...
_حرص؟ چرا باید حرصت بدم وقتی میتونم لباسات و دربیارم؟
لنی تاحالا انقدر نخندیده بود... براش عجیب بود... جونگکوک انگار عقلشو از دست داده بود...
+قرار نیست بخوریمت ک... فقط داریم از کثیف شدن نوجوونای انتالیا پیش گیری میکنیم...
#جونگکوک #فیک #بی_تی_اس
۲۸.۰k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.