رمان زندگی با بی تی اس💕
#زندگی_با_بی_تی_اس
#part9
"ویو ات"
توی مدرسه توی کلاس نشسته بودم و به درس دادن معبم گوش میدادم ولی خیلییییی بیش از حد خوابم میومد
برای همین سرم و گذاشتم روی میز ...داشت خوابم میبرد که
معلم:هوی خانم کیم ات...من دارم درس میدم اونوقت تو داری چه غلطی میکنی؟گرفتی خوابیدی؟هان؟(داد)
همه برگشتن و به من نگاه کردن...منم سرم و ازروی میز ورداشتم و یک لبخند ملیح به همشون تحویل دادم و رو به معلم گفتم
"نه...نه بیدارم"
معلم:زر اضفه نزن!(داد)
چیییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟هیچکس نمیتونه اینجوری با من حرف بزنه!!!
حالا هرکی میخواد باشه...
از روی صندلی بلند شدم و رفتم به سمتش
رفیق قشنگمممم قربونش بششمممم(داره سون هی رو میگه)
رگ غیرتش زده بود بالا و افتاده بود دنبال من
سون هی:الان چی گفتی؟
معلم:الان فاز این لاتا ورداشتین واسه من؟هه ...گمشین از کلاس من بیرون!!!(داد)
ات:سون هی؟فهمیدی که چی گفت دیگه؟باید از کلاسششش(اینو با یه لحن خاصی گفتم)بریم بیرون...میدونی که باید چیکار کنیم...نه؟
سون هی:اوممم....معلومه که میدونم!!!
"چند دقیقه بعد"
معلم:گوه خوردم....اخخخخخ....غلط کردم!دیگه همچین حرفی رو نمیزنم.....اییییییی
"معلم با سر و وضع کبود و خونی روی زمین ولو شده بود ...ات هم پاشو گذاشته بود روی کمر معلم و فشار میداد...سون هی هم موهاش و گرفته بود و میکشید و سرش داد میزد(اوممم منحرف نشین😂)"
سون هی:دلم میخواد یک بار...فقط یک بار دیگه بارفیق من اینجوری حرف بزنی اونوقت جنازت روی زمینه!!!(داد)
معلم:....
ات:فهمیدی؟(داد)
معلم:ا...ا...اره!!!
ات:سون هی؟
سون هی:هوم؟
ات:باید بریم دفتر
سون هی:اکیه بریم!!!
"دفتر"
مدیر:چیییی؟؟؟؟باز شما دوتااااا؟؟؟این دفعه چیکار کردین!هان؟
ات:یاااا...خب اولا لطفا یه نفر رو بفرستین ...فکر کنم معلمه الاناست گه دیگه بمیرع!!!دوما..کاری نکردیم که!فقط یکم باهاش حرف زدیم...اونممم خیلی با ملایمتتت!!!
مدیر:خیلی با ملایمت اره؟؟.بعد اونوقت معلم داره میمیره؟؟
سون هی:اره خب
مدیر:هوفففففف از دست شما دوتا خسته شدمممم....دوباره باید زنگ بزنم به اون هفتا؟
ات:اهوم...
مدیر:به اقای...
ات:کوک
سون هی:یااا راست میگیی هااا...ایندفعه نوبت اونهههه
مدیر:(نفس عمیق کشید😂)
ات:میخواین شمارش و بهتون بدم؟
مدیر:نه!حفظ شدم دیگه...
ات:چییی؟؟شماره ی کوک و حفظ شدی؟
سون هی:ات!این نمیشه...مدیره!
ات:اوو راست میگی هااااا....خب شما خیلی کار درستی کردین...اصن لازم بود که شمارش و حفظ کنینننم
مدیر:الو....اقای جئون؟
کوک:سلام...بله خودم هستم
مدیر:از مدرسه ی خانم ات و سون هی تماس گرفتم!
کوک:چی؟اوو...باز چیکار کردن!
مدیر:لطفا بیاین مدرسه و از خودشون بپرسین!
کوک:باشه ...باشه...ده دقیقه دیگه اونجام
مدیر:باشه مرسی
کوک:فعلا
مدیر:خدافظ
#part9
"ویو ات"
توی مدرسه توی کلاس نشسته بودم و به درس دادن معبم گوش میدادم ولی خیلییییی بیش از حد خوابم میومد
برای همین سرم و گذاشتم روی میز ...داشت خوابم میبرد که
معلم:هوی خانم کیم ات...من دارم درس میدم اونوقت تو داری چه غلطی میکنی؟گرفتی خوابیدی؟هان؟(داد)
همه برگشتن و به من نگاه کردن...منم سرم و ازروی میز ورداشتم و یک لبخند ملیح به همشون تحویل دادم و رو به معلم گفتم
"نه...نه بیدارم"
معلم:زر اضفه نزن!(داد)
چیییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟هیچکس نمیتونه اینجوری با من حرف بزنه!!!
حالا هرکی میخواد باشه...
از روی صندلی بلند شدم و رفتم به سمتش
رفیق قشنگمممم قربونش بششمممم(داره سون هی رو میگه)
رگ غیرتش زده بود بالا و افتاده بود دنبال من
سون هی:الان چی گفتی؟
معلم:الان فاز این لاتا ورداشتین واسه من؟هه ...گمشین از کلاس من بیرون!!!(داد)
ات:سون هی؟فهمیدی که چی گفت دیگه؟باید از کلاسششش(اینو با یه لحن خاصی گفتم)بریم بیرون...میدونی که باید چیکار کنیم...نه؟
سون هی:اوممم....معلومه که میدونم!!!
"چند دقیقه بعد"
معلم:گوه خوردم....اخخخخخ....غلط کردم!دیگه همچین حرفی رو نمیزنم.....اییییییی
"معلم با سر و وضع کبود و خونی روی زمین ولو شده بود ...ات هم پاشو گذاشته بود روی کمر معلم و فشار میداد...سون هی هم موهاش و گرفته بود و میکشید و سرش داد میزد(اوممم منحرف نشین😂)"
سون هی:دلم میخواد یک بار...فقط یک بار دیگه بارفیق من اینجوری حرف بزنی اونوقت جنازت روی زمینه!!!(داد)
معلم:....
ات:فهمیدی؟(داد)
معلم:ا...ا...اره!!!
ات:سون هی؟
سون هی:هوم؟
ات:باید بریم دفتر
سون هی:اکیه بریم!!!
"دفتر"
مدیر:چیییی؟؟؟؟باز شما دوتااااا؟؟؟این دفعه چیکار کردین!هان؟
ات:یاااا...خب اولا لطفا یه نفر رو بفرستین ...فکر کنم معلمه الاناست گه دیگه بمیرع!!!دوما..کاری نکردیم که!فقط یکم باهاش حرف زدیم...اونممم خیلی با ملایمتتت!!!
مدیر:خیلی با ملایمت اره؟؟.بعد اونوقت معلم داره میمیره؟؟
سون هی:اره خب
مدیر:هوفففففف از دست شما دوتا خسته شدمممم....دوباره باید زنگ بزنم به اون هفتا؟
ات:اهوم...
مدیر:به اقای...
ات:کوک
سون هی:یااا راست میگیی هااا...ایندفعه نوبت اونهههه
مدیر:(نفس عمیق کشید😂)
ات:میخواین شمارش و بهتون بدم؟
مدیر:نه!حفظ شدم دیگه...
ات:چییی؟؟شماره ی کوک و حفظ شدی؟
سون هی:ات!این نمیشه...مدیره!
ات:اوو راست میگی هااااا....خب شما خیلی کار درستی کردین...اصن لازم بود که شمارش و حفظ کنینننم
مدیر:الو....اقای جئون؟
کوک:سلام...بله خودم هستم
مدیر:از مدرسه ی خانم ات و سون هی تماس گرفتم!
کوک:چی؟اوو...باز چیکار کردن!
مدیر:لطفا بیاین مدرسه و از خودشون بپرسین!
کوک:باشه ...باشه...ده دقیقه دیگه اونجام
مدیر:باشه مرسی
کوک:فعلا
مدیر:خدافظ
۸.۹k
۱۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.