فصل دوم: پارت ۴
همانجا خشکش زد!..شوخی بود؟!
تهیونگ: جوک بی مزه ای بود!
جونگ: تهیونگ هیچ جوکی در کار نبود!...ا.ت واقعاً میخواد برگرده.
چیزی میان سینه اش تکان خورد...سینه اش خیلی سنگین شده بود نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسرد باشه:
تهیونگ: خودم رسیدگی میکنم!
بعد هم راشو کشید و رفت
نفس حرصی کشید...فکر کرد شاید اگه قضیه ی ا.ت رو پیش بکشه دلش کمی نرم بشه اما انگار نه انگار!
کوک: مردک بی احساس!
…
میشا: اینجا چه خبره؟...ا.ت خوبی؟!
تمام محتویات معده اش رو یک جا بالا آورد...
میشا: ای بابا!... باز چی خوردی که به معده ات نساخته؟
ا.ت: یه جام شراب پروسِکو!
میشا: یعنی خاک تو سرت!...دختر اون شراب کلاً خودش ده نو اسید توشه...بعد تو همه رو باهم یه جا سر میکشی خب معلومه که این بلا سرت میاد...
ا.ت: نشین اینجا برام پند و اندرز کن!...بجاش یه چیزی بیار بخورم حالم بهتر شه!
…
(۱۲:۳۰ شب)
روی یکی از صندلی ها نشسته بود که پیش خدمتی به طرفش اومد...چیزی توی گوشش گفت که سریع شاخک هاش فعال شد...
و به سمت پشت بوم سالن حرکت کرد....
ا.ت: تهیونگ اینجا چیکار میکنی؟...مشکلی پیش اومده؟
همون طور که پشتش به ا.ت بود و به ویوی جلو خیره بود گفت:
تهیونگ: چرا نگفتی قراره برگردی لندن؟
متوجه تعجب دخترک شده بود...انگار پشت سرش هم چشم داشت!
تهیونگ: چرا تعجب کردی؟
ا.ت: کی بهت گفت؟
تهیونگ: مهمه؟!
ا.ت: میخواستم بی خبر برگردم لندن...اما انگار فهمیدی.
تهیونگ: فکر کنم خودت بهتر بدونی که نمیزارم از اینجا حتی یک سانت دیگه تکون بخوری!
چشمای دخترک گشاد شد!...این همان مرد بود؟...همان مرد بی رحم و سنگدل؟!
ا.ت: ببخشید؟
تهیونگ: متوجه منظورم شدی ا.ت!
ا.ت: من هر موقع، هرجا که دلم بخواد میرم!... نیاز هم به اجازه کسی ندارم!
تهیونگ: تو قرار نیست جایی بری پروانه سیاه!
ا.ت:میرم!..خوبم میرم!
پوزخندی زد...برای این شرایط زیادی خونسرد بود...و همین خونسردی نشون دهنده آرامش قبل از طوفان بود!
تهیونگ: نمیتونی منو به خودت وابسته کنی بعد هر موقع عشقت کشید بری و بیای!
دیگه واقعا باورش شد که این مرد...همان مرد سه ماه قبل نیست!...نکند سرش به جایی خورده؟!
ا.ت: تو مگه فقط برای دوری از من یه ماه نرفتی آمریکا؟!
جام شرابی که توی دستش بود رو روی میز شیشه ای که روی پشت بوم قرار داشت گذاشت و گفت:
تهیونگ: برای بار آخر میگم!...من هرگز بخاطر دوری از تو به آمریکا نرفتم!
ا.ت از کوره در رفت و داد کشید:
ا.ت: پس واسه ی چی رفتی؟...تو میدونی من توی اون سه ماه چی کشیدم؟...ها تو میدونی؟...تو میدونی شبا خواب به چشای من نیومد از بس که بهت فکر کردم؟...این چند سالی که اینجا بودم واسه ی هفت پشتم بس بودالآنم میخوام برگردم لندن!
تهیونگ: باشه!...تو هرکاری میخوای بکنی، بکن!...اما اینو یادت نره...که لازم باشه کل فرودگاه رو میخرم اما نمیزارم تو بری!...
تهیونگ: جوک بی مزه ای بود!
جونگ: تهیونگ هیچ جوکی در کار نبود!...ا.ت واقعاً میخواد برگرده.
چیزی میان سینه اش تکان خورد...سینه اش خیلی سنگین شده بود نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسرد باشه:
تهیونگ: خودم رسیدگی میکنم!
بعد هم راشو کشید و رفت
نفس حرصی کشید...فکر کرد شاید اگه قضیه ی ا.ت رو پیش بکشه دلش کمی نرم بشه اما انگار نه انگار!
کوک: مردک بی احساس!
…
میشا: اینجا چه خبره؟...ا.ت خوبی؟!
تمام محتویات معده اش رو یک جا بالا آورد...
میشا: ای بابا!... باز چی خوردی که به معده ات نساخته؟
ا.ت: یه جام شراب پروسِکو!
میشا: یعنی خاک تو سرت!...دختر اون شراب کلاً خودش ده نو اسید توشه...بعد تو همه رو باهم یه جا سر میکشی خب معلومه که این بلا سرت میاد...
ا.ت: نشین اینجا برام پند و اندرز کن!...بجاش یه چیزی بیار بخورم حالم بهتر شه!
…
(۱۲:۳۰ شب)
روی یکی از صندلی ها نشسته بود که پیش خدمتی به طرفش اومد...چیزی توی گوشش گفت که سریع شاخک هاش فعال شد...
و به سمت پشت بوم سالن حرکت کرد....
ا.ت: تهیونگ اینجا چیکار میکنی؟...مشکلی پیش اومده؟
همون طور که پشتش به ا.ت بود و به ویوی جلو خیره بود گفت:
تهیونگ: چرا نگفتی قراره برگردی لندن؟
متوجه تعجب دخترک شده بود...انگار پشت سرش هم چشم داشت!
تهیونگ: چرا تعجب کردی؟
ا.ت: کی بهت گفت؟
تهیونگ: مهمه؟!
ا.ت: میخواستم بی خبر برگردم لندن...اما انگار فهمیدی.
تهیونگ: فکر کنم خودت بهتر بدونی که نمیزارم از اینجا حتی یک سانت دیگه تکون بخوری!
چشمای دخترک گشاد شد!...این همان مرد بود؟...همان مرد بی رحم و سنگدل؟!
ا.ت: ببخشید؟
تهیونگ: متوجه منظورم شدی ا.ت!
ا.ت: من هر موقع، هرجا که دلم بخواد میرم!... نیاز هم به اجازه کسی ندارم!
تهیونگ: تو قرار نیست جایی بری پروانه سیاه!
ا.ت:میرم!..خوبم میرم!
پوزخندی زد...برای این شرایط زیادی خونسرد بود...و همین خونسردی نشون دهنده آرامش قبل از طوفان بود!
تهیونگ: نمیتونی منو به خودت وابسته کنی بعد هر موقع عشقت کشید بری و بیای!
دیگه واقعا باورش شد که این مرد...همان مرد سه ماه قبل نیست!...نکند سرش به جایی خورده؟!
ا.ت: تو مگه فقط برای دوری از من یه ماه نرفتی آمریکا؟!
جام شرابی که توی دستش بود رو روی میز شیشه ای که روی پشت بوم قرار داشت گذاشت و گفت:
تهیونگ: برای بار آخر میگم!...من هرگز بخاطر دوری از تو به آمریکا نرفتم!
ا.ت از کوره در رفت و داد کشید:
ا.ت: پس واسه ی چی رفتی؟...تو میدونی من توی اون سه ماه چی کشیدم؟...ها تو میدونی؟...تو میدونی شبا خواب به چشای من نیومد از بس که بهت فکر کردم؟...این چند سالی که اینجا بودم واسه ی هفت پشتم بس بودالآنم میخوام برگردم لندن!
تهیونگ: باشه!...تو هرکاری میخوای بکنی، بکن!...اما اینو یادت نره...که لازم باشه کل فرودگاه رو میخرم اما نمیزارم تو بری!...
۶.۵k
۱۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.