قشنگترین عذاب من پارت ۵۶
قشنگترین عذاب من پارت ۵۶
ویو نویسنده
بعد از کلی جر و بحث با دکترش تونست متقاعدش کنه تا ببینتش .
یونگی : جیهوپی..همینجا بمون باشه؟
جیهوپ : خیله خب.
داخل اتاق شد و در و بست. نشست کنارش که چشماش باز شد
با اینکه واقعا حالش خوب نبود لبخندی مصنوعی تحویلش داد
یونگی : بهتری.؟
کوک : هیونگ...رییس(آروم)
یونگی : چی!؟
دوباره آروم زمزمه کرد
کوک : ر...رییس
یونگی : آ...تهیونگ.
کوک : ح...حالش...خ..خوبه!؟
یونگی : به جای اینکه نگران حال اون باشی خودتو بچسب. حال خودت بدتر از بقیه است..
نفس نداشت ؛ تیکه تیکه و آروم ادامه داد.
کوک : من...من دیدم که...که تو بغلشم...داشت...داشت گریه میک...میکرد!
یونگی : هی هی... اصلا به این فکر نکن ؛ حال همه خوبه. اما نگران تو هستن ، جیهوپی هم با من اومد تا ببینتت اما دکترت اجازه نمیداد.
کوک : ج...جیمین ک...جاست؟!(بی حال)
با بردن اسم اون پسر تنش لرزید ؛ چطور میتونست دووم بیاره وقتی اون صورت اشکی و حال بدش رو دید؟ قلبش تو سینه فشرده شد.
با اینکه خیلی نگذشته بود خیلی دلتنگ جیمین شده بود ؛ فکر میکرد امروز روز خوبیه..
با صدا کردن های مداوم کوک به خودش اومد.
یونگی : ج...جیمین؟ جیمین پیش...تهیونگه
کوک : چی!؟ چرا؟؟ اتفاقی...افتاده؟(تیکه تیکه)
یونگی : ن...نه نه ؛ بیخیال جونگ کوکی ، استراحت کن . زودی خوب شو تا اونم خوب بشه
بلند شد و سمت در رفت.
اگر همین حالا ازش نمیپرسید میمرد از نگرانی
کوک : ه...هیونگ تروخدا بگو...چیشده؟؟ رییس..خوبه؟
یونگی : باید خوب بشی تا تهیونگ هم آروم بگیره.(لبخند)
همین جمله کافی بود تا تو فکر فرو بره و یونگی ترکش کنه.
یعنی...تهیونگ انقدر حالش بده؟؟
---------------------------------------------------------
هنوز کامل خوب نشده بود
با کمک جیمین سمت ماشین رفت. قلبش برای دیدن وجودش ، پر پر میزد.
میخواست همین الان تهیونگو ببینه. جسمش خوب نبود اما حاضر بود برای دیدن اون تا خونش رو بدوئه. بی خبر از اینکه اونجا نیست...
بعد کلی غر غر به جیمین و یونگی که داشتن میبردنش خونه آروم گرفت.
حرف جیمین اعصابشو خورد کرده بود. وقتی فهمید تهیونگ شرکته به هر بهانه ای بود سعی کرد راضی شون کنه تا اون رو هم ببرن به شرکت ؛ اما چِقِر تر از این حرفا بودن. کلافه خودشو کوبوند به صندلی که باعث شد زخمش درد بگیره
وقتی داخل خونه شد خیلی ناراحت و دلتنگ بود. خسته اما دلتنگ
نشست رو تخت و به دوتا پسرای جلوش که داشتن با نصیحت مامانی، حرف میزدن نگاه کلافه ای انداخت
جیمین : پس دیگه تکرار نکنما کوک....
یونگی : از خونه بیرون نمیری و میخوابی...
جیمین : تا حالت خوب بشه.
کوک : باشه باشه باشه. بس کنید توروخدا ؛ از دم بیمارستان تا خود اینجا یکسره نصیحتم کردین. من نمیدونم چرا شما دوتا مامان نشدین ، انقدر که غر میزنین.(ناله و تند)
ویو نویسنده
بعد از کلی جر و بحث با دکترش تونست متقاعدش کنه تا ببینتش .
یونگی : جیهوپی..همینجا بمون باشه؟
جیهوپ : خیله خب.
داخل اتاق شد و در و بست. نشست کنارش که چشماش باز شد
با اینکه واقعا حالش خوب نبود لبخندی مصنوعی تحویلش داد
یونگی : بهتری.؟
کوک : هیونگ...رییس(آروم)
یونگی : چی!؟
دوباره آروم زمزمه کرد
کوک : ر...رییس
یونگی : آ...تهیونگ.
کوک : ح...حالش...خ..خوبه!؟
یونگی : به جای اینکه نگران حال اون باشی خودتو بچسب. حال خودت بدتر از بقیه است..
نفس نداشت ؛ تیکه تیکه و آروم ادامه داد.
کوک : من...من دیدم که...که تو بغلشم...داشت...داشت گریه میک...میکرد!
یونگی : هی هی... اصلا به این فکر نکن ؛ حال همه خوبه. اما نگران تو هستن ، جیهوپی هم با من اومد تا ببینتت اما دکترت اجازه نمیداد.
کوک : ج...جیمین ک...جاست؟!(بی حال)
با بردن اسم اون پسر تنش لرزید ؛ چطور میتونست دووم بیاره وقتی اون صورت اشکی و حال بدش رو دید؟ قلبش تو سینه فشرده شد.
با اینکه خیلی نگذشته بود خیلی دلتنگ جیمین شده بود ؛ فکر میکرد امروز روز خوبیه..
با صدا کردن های مداوم کوک به خودش اومد.
یونگی : ج...جیمین؟ جیمین پیش...تهیونگه
کوک : چی!؟ چرا؟؟ اتفاقی...افتاده؟(تیکه تیکه)
یونگی : ن...نه نه ؛ بیخیال جونگ کوکی ، استراحت کن . زودی خوب شو تا اونم خوب بشه
بلند شد و سمت در رفت.
اگر همین حالا ازش نمیپرسید میمرد از نگرانی
کوک : ه...هیونگ تروخدا بگو...چیشده؟؟ رییس..خوبه؟
یونگی : باید خوب بشی تا تهیونگ هم آروم بگیره.(لبخند)
همین جمله کافی بود تا تو فکر فرو بره و یونگی ترکش کنه.
یعنی...تهیونگ انقدر حالش بده؟؟
---------------------------------------------------------
هنوز کامل خوب نشده بود
با کمک جیمین سمت ماشین رفت. قلبش برای دیدن وجودش ، پر پر میزد.
میخواست همین الان تهیونگو ببینه. جسمش خوب نبود اما حاضر بود برای دیدن اون تا خونش رو بدوئه. بی خبر از اینکه اونجا نیست...
بعد کلی غر غر به جیمین و یونگی که داشتن میبردنش خونه آروم گرفت.
حرف جیمین اعصابشو خورد کرده بود. وقتی فهمید تهیونگ شرکته به هر بهانه ای بود سعی کرد راضی شون کنه تا اون رو هم ببرن به شرکت ؛ اما چِقِر تر از این حرفا بودن. کلافه خودشو کوبوند به صندلی که باعث شد زخمش درد بگیره
وقتی داخل خونه شد خیلی ناراحت و دلتنگ بود. خسته اما دلتنگ
نشست رو تخت و به دوتا پسرای جلوش که داشتن با نصیحت مامانی، حرف میزدن نگاه کلافه ای انداخت
جیمین : پس دیگه تکرار نکنما کوک....
یونگی : از خونه بیرون نمیری و میخوابی...
جیمین : تا حالت خوب بشه.
کوک : باشه باشه باشه. بس کنید توروخدا ؛ از دم بیمارستان تا خود اینجا یکسره نصیحتم کردین. من نمیدونم چرا شما دوتا مامان نشدین ، انقدر که غر میزنین.(ناله و تند)
۲.۲k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.