Spark of hope: part 1
Jk's p.o.v:
از بیمارستان خارج شدم و به برگه آزمایش توی دستم نگاه کردم باز هم همون حرفای تکراری... تاحالا شده تو زندگیت به یه بن بست بزرگ برخورد کنی؟ یا به جایی برسید که با خودت بگی این دیگه آخرشه.... دیگه تموم شد....نمیتونم ادامه بدم و... بنگ... کل روحیت رو از دست میدی و تسلیم میشی خب.....الان یه همچین حسی دارم حس تسلیم شدن... حس رسیدن به بن بست.... حس توخالی شدن.... حس پوچی.... 》 متاسفم اما کاری از دست ما برنمیاد 《 حرف های دکتر متخصص تو سرم میپیچید 》 ماه فرصت داری.بعدش دیگه....نمیدونم چی میشه ۶ فقط《 ماه؟؟؟۶ خیلی کم نیست؟؟ ... سالمه۲۳ ولی من که فقط
... سال از زندگیمو پای این درد و بیماری گذاشتم ۷ درسم رو نصفه نیمه ول کردم....هر هفته آزمایشات ام آر آی و سی تی اسکن دادم...عمل های تکراری بی نتیجه رو تحمل کردم....دست به دامن شیمی درمانی شدم...و هر روز دارو های بیخود ماه وقت دارم؟ ۶ رو مصرف کردم که تهش با بی رحمی تمام بهم بگن فقط و بعدش هم که دیگه منم و التماس برای چند روز بیشتر زندگی کردن ماه دیگه ۶ ساله که تومور مغزی بدخیم دارم و....فقط تا ۷... ساله۲۳... جئون جانگکوک هستم زنده ام
Writer's P.O.V:
تق تق تق تق _جونگکوکاااا درو باز کننن +کوکی عزیزم لطفا درو باز کن روی تختش دراز کشید و بدنشو زیر پتو مچاله کرد.... صدای پدر و مادرش رو میشنید اما چکار میکرد؟ چکار میتونست بکنه؟ بدتر هم شده؟ ، در رو باز میکرد و میگفت که وضعیتش هیچ تغییری نکرده که هیچ ماه دیگه زنده است؟ ۶ میگفت که فقط میگفت که امیدش رو از دست داده؟ که دیگه به ته خط رسیده؟ _جونگکوک خواهش میکنم در رو باز کن به حرفم گوش بده نگرانتم.... +عزیزم خواهش میکنم باهامون حرف بزن
دیگه تحمل نداشت .بغض بزرگی که از صبح تو گلوش جاخوش کرده بود یکباره شکست.سرش رو تو بالشت فرو کرد و هق هق خفه ای رو شروع کرد صبرش ته کشیده بود خسته شده بود دیگه حتی به معجزه هم فکر نمیکرد هرچقدر که بیشتر گریه میکرد غم روی دلش سنگین تر میشد مادر و پدرش دست از سرش برنمیداشتند شروع کرد به فریاد زدن: _بببسسسهههههه دیگههههههههه ووولللممم کککنننیییدد سکوتی تلخ تو اتاق حاکم شد. دوباره فریاد کشید _بزارید تو تنهایی خودم بمیرمممم...بزاریددد با اینننن بیماریییی کوفتیییی بمیرممممم....چچچرااا دست از سررررمم برنممییییدداااررریییید... باز هم سکوت... و باز هم فریاد زد... دلش آروم شد؟ نه..... با درد فریاد میکشید...میدونست که بعد از گریه هاش سردرد وحشتناکی میگیره و مجبوره ده تا قرص بخوره تا بتونه شبو بخوابه همیشه وضعیت همین بود
یکم که گریه میکرد یا اگه یکم بهش فشار میومد سردرد های وحشتناکی میگرفت پدرش دوباره به حرف اومد _جونگکوک خواهش میکنم آروم باش گریه برات خوب نیس با این حرف پدرش اعصابش وحشتناک خورد شد و فریاد دیگری کشید: +براممم مهممم نیستتتتتتتتت میفهمینننننننننننن براممممم مهمم نیستتت میخواممم گریههه کنممم . ساللل زندگیه تباه شدممم گریههه کنمممممممم ۷ میخواممم برای و اشک های جدید راه خودشونو به گونه پسر باز کردن با صدای بلند گریه میکرد دیگه براش مهم نبود هیچ چیزی براش مهم نبود چون تا چند ماه دیگه قرار بود بمیره یا شاید هم خودش زودتر کار خودش رو می ساخت!!! ***
پایان پارت اول
#Spark_of_Hope
از بیمارستان خارج شدم و به برگه آزمایش توی دستم نگاه کردم باز هم همون حرفای تکراری... تاحالا شده تو زندگیت به یه بن بست بزرگ برخورد کنی؟ یا به جایی برسید که با خودت بگی این دیگه آخرشه.... دیگه تموم شد....نمیتونم ادامه بدم و... بنگ... کل روحیت رو از دست میدی و تسلیم میشی خب.....الان یه همچین حسی دارم حس تسلیم شدن... حس رسیدن به بن بست.... حس توخالی شدن.... حس پوچی.... 》 متاسفم اما کاری از دست ما برنمیاد 《 حرف های دکتر متخصص تو سرم میپیچید 》 ماه فرصت داری.بعدش دیگه....نمیدونم چی میشه ۶ فقط《 ماه؟؟؟۶ خیلی کم نیست؟؟ ... سالمه۲۳ ولی من که فقط
... سال از زندگیمو پای این درد و بیماری گذاشتم ۷ درسم رو نصفه نیمه ول کردم....هر هفته آزمایشات ام آر آی و سی تی اسکن دادم...عمل های تکراری بی نتیجه رو تحمل کردم....دست به دامن شیمی درمانی شدم...و هر روز دارو های بیخود ماه وقت دارم؟ ۶ رو مصرف کردم که تهش با بی رحمی تمام بهم بگن فقط و بعدش هم که دیگه منم و التماس برای چند روز بیشتر زندگی کردن ماه دیگه ۶ ساله که تومور مغزی بدخیم دارم و....فقط تا ۷... ساله۲۳... جئون جانگکوک هستم زنده ام
Writer's P.O.V:
تق تق تق تق _جونگکوکاااا درو باز کننن +کوکی عزیزم لطفا درو باز کن روی تختش دراز کشید و بدنشو زیر پتو مچاله کرد.... صدای پدر و مادرش رو میشنید اما چکار میکرد؟ چکار میتونست بکنه؟ بدتر هم شده؟ ، در رو باز میکرد و میگفت که وضعیتش هیچ تغییری نکرده که هیچ ماه دیگه زنده است؟ ۶ میگفت که فقط میگفت که امیدش رو از دست داده؟ که دیگه به ته خط رسیده؟ _جونگکوک خواهش میکنم در رو باز کن به حرفم گوش بده نگرانتم.... +عزیزم خواهش میکنم باهامون حرف بزن
دیگه تحمل نداشت .بغض بزرگی که از صبح تو گلوش جاخوش کرده بود یکباره شکست.سرش رو تو بالشت فرو کرد و هق هق خفه ای رو شروع کرد صبرش ته کشیده بود خسته شده بود دیگه حتی به معجزه هم فکر نمیکرد هرچقدر که بیشتر گریه میکرد غم روی دلش سنگین تر میشد مادر و پدرش دست از سرش برنمیداشتند شروع کرد به فریاد زدن: _بببسسسهههههه دیگههههههههه ووولللممم کککنننیییدد سکوتی تلخ تو اتاق حاکم شد. دوباره فریاد کشید _بزارید تو تنهایی خودم بمیرمممم...بزاریددد با اینننن بیماریییی کوفتیییی بمیرممممم....چچچرااا دست از سررررمم برنممییییدداااررریییید... باز هم سکوت... و باز هم فریاد زد... دلش آروم شد؟ نه..... با درد فریاد میکشید...میدونست که بعد از گریه هاش سردرد وحشتناکی میگیره و مجبوره ده تا قرص بخوره تا بتونه شبو بخوابه همیشه وضعیت همین بود
یکم که گریه میکرد یا اگه یکم بهش فشار میومد سردرد های وحشتناکی میگرفت پدرش دوباره به حرف اومد _جونگکوک خواهش میکنم آروم باش گریه برات خوب نیس با این حرف پدرش اعصابش وحشتناک خورد شد و فریاد دیگری کشید: +براممم مهممم نیستتتتتتتتت میفهمینننننننننننن براممممم مهمم نیستتت میخواممم گریههه کنممم . ساللل زندگیه تباه شدممم گریههه کنمممممممم ۷ میخواممم برای و اشک های جدید راه خودشونو به گونه پسر باز کردن با صدای بلند گریه میکرد دیگه براش مهم نبود هیچ چیزی براش مهم نبود چون تا چند ماه دیگه قرار بود بمیره یا شاید هم خودش زودتر کار خودش رو می ساخت!!! ***
پایان پارت اول
#Spark_of_Hope
۷.۳k
۰۸ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.