My abortive love p11
چند بار پلک زدم تا بتونم بهتر ببینم دیدم توی بیمارستانم میخواستم بلند شم که حس کردم یکی روی پاهامه موهاشو که دیدم فک کردم ها جونگه اونقدر خوشحال بودم که هرچی درد داشتم یادم رفت اون کسی که سرش رو پاهام بود برگشت به سمتم اما متاسفانه ها جونگ نبود اوپا بود خیلی ناامید بودم
سو جون*
شب فقط دو ساعت خوابیده بودم خیلی خسته بودم مامانو و بابارو فرستادم خونه خو یوری تنها بود یکی باید مواظبش باشه خودمم رفتم پیش یونا چون دکتر گفته بود چند ساعتی خوابه سرمو گذاشتم رو تخت و خوابم برد
با تکون دادن پاهاش از خواب پریدم و به سمتش برگشتم و گفتم:
بیدار شدی
یونا:کوری نمیبینی
اوپا:😒😒اوکی حالت خوبه
یونا:چی
اوپا:اینجوری که میپری به آدم یعنی حالت خوبه دیگه
یونا:مگه حالم بد بود؟؟
اوپا:نه حالت الان بهتر از منه نگران نباش
یونا:ولی من چرا اینجام؟؟؟؟؟
اوپا:پنجره رو باز گذاشته بودی سرما خوردی و از هوش رفتی
یونا:باشه حالا پاشو بریم خونه
اوپا:به همین راحتی؟؟؟
یونا:ها پ چی؟
اوپا:بذار دکترو صدا بزنم
یونا:نیازی نیست
اوپا:😑😑😑لجباز
یونا*خواستم بلند شم که سر گیجه بدی اومد سراغم خیلی بد بود نمیتونستم روی پاهام وایستم که اوپا گرفتتم و آروم گذاشت رو تخت
اوپا:یونا یکم حرفمو گوش کن دراز بکش میرم دکترو صدا بزنم
یونا:من حالم خوبه هااااا
اوپا:ها دیدم من نبودم الان نقش رو زمین بودی
یونا:😒😒😒😒بی ادب
سو جون*
دکتر اومد و بعد چند دقیقه با غر زدنای یونا مواجه شد دختره نادون همش می گفت میخواد بره خونه نمیدونه که تو این مدت مامان بدبختم چی کشیده و دکتر هم نتونست در برابر غر های یونا طاقت بیاره و گفت که بعد تموم شدن سرم میتونیم بریم خونه
یک ساعت بعد سرم تموم شد تو اون زمان نه اون چیزی گفت نه من تونستم چیزی بگم.
دستشو گرفتم و به سمت ماشین هدایتش کردم درو باز کردم و نشست
تو راه هم فقط و فقط غر میزد میخواست بغضشو با غر زدن نگهداره نمیتونستم چیزی راجع به طلاقشون بهش بگم
وقتی رسیدیم خونه مامانم اومد و بغلش کرد و یه دل سیر گریه کرد ولی یون انگار نه انگار میخواست غرورشو حفظ کنه بعد بغل طولانی شون بدون هیچ حرفی رفت بالا...
سو جون*
شب فقط دو ساعت خوابیده بودم خیلی خسته بودم مامانو و بابارو فرستادم خونه خو یوری تنها بود یکی باید مواظبش باشه خودمم رفتم پیش یونا چون دکتر گفته بود چند ساعتی خوابه سرمو گذاشتم رو تخت و خوابم برد
با تکون دادن پاهاش از خواب پریدم و به سمتش برگشتم و گفتم:
بیدار شدی
یونا:کوری نمیبینی
اوپا:😒😒اوکی حالت خوبه
یونا:چی
اوپا:اینجوری که میپری به آدم یعنی حالت خوبه دیگه
یونا:مگه حالم بد بود؟؟
اوپا:نه حالت الان بهتر از منه نگران نباش
یونا:ولی من چرا اینجام؟؟؟؟؟
اوپا:پنجره رو باز گذاشته بودی سرما خوردی و از هوش رفتی
یونا:باشه حالا پاشو بریم خونه
اوپا:به همین راحتی؟؟؟
یونا:ها پ چی؟
اوپا:بذار دکترو صدا بزنم
یونا:نیازی نیست
اوپا:😑😑😑لجباز
یونا*خواستم بلند شم که سر گیجه بدی اومد سراغم خیلی بد بود نمیتونستم روی پاهام وایستم که اوپا گرفتتم و آروم گذاشت رو تخت
اوپا:یونا یکم حرفمو گوش کن دراز بکش میرم دکترو صدا بزنم
یونا:من حالم خوبه هااااا
اوپا:ها دیدم من نبودم الان نقش رو زمین بودی
یونا:😒😒😒😒بی ادب
سو جون*
دکتر اومد و بعد چند دقیقه با غر زدنای یونا مواجه شد دختره نادون همش می گفت میخواد بره خونه نمیدونه که تو این مدت مامان بدبختم چی کشیده و دکتر هم نتونست در برابر غر های یونا طاقت بیاره و گفت که بعد تموم شدن سرم میتونیم بریم خونه
یک ساعت بعد سرم تموم شد تو اون زمان نه اون چیزی گفت نه من تونستم چیزی بگم.
دستشو گرفتم و به سمت ماشین هدایتش کردم درو باز کردم و نشست
تو راه هم فقط و فقط غر میزد میخواست بغضشو با غر زدن نگهداره نمیتونستم چیزی راجع به طلاقشون بهش بگم
وقتی رسیدیم خونه مامانم اومد و بغلش کرد و یه دل سیر گریه کرد ولی یون انگار نه انگار میخواست غرورشو حفظ کنه بعد بغل طولانی شون بدون هیچ حرفی رفت بالا...
۱۳.۵k
۲۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.