부분(۴)
ات
گیره سر رو ازش گرفتم و به موهام زدم
یه نگاهی بهش انداختم...چه لاغر مردنیه
از کیفی که همرام بود یه کیک برنجی در اوردم گرفتم سمتش ولی دستمو زد انداختش زمین
شوگا : گوزو فک میکنی من فقیر بدبختم!
ات :خو تخم سگ حد اقل نندازش زمین خودم میخوردم...
چقد رو اعصابه..ایششش
ات : حالا نگفتی چه گوهی هستی
شوگا : حتی بعد اینکه ریدم به اعصابت
ات : هوم...
شوگا :*از اون خنده لثه ایا*اسمم شوگا...اون چصویی که بهت فرمان میده برادرمه
ات : پشماممم....امپراطور بخنده همچین قیافه ای داره
شوگا : پس پی بردی که چصوعه
ات : واقعا دوقلویین...بعد کدوم بزرگتره؟
شوگا : من
ات : وایییی پشمام
شوگا : تو مگه پشم داری بچه؟
ات : نه*خنده*
شوگا : بیمزه..
یدفه یه صدایی توی مغزم پیچید...انگار اون حرفا خیلی مهمن"تا قبل غروب باید اینجا باشی"
ات : خاک تو سرم...سرورم من باید برم خدافظ
سوار اسبم شدم حرکت کردم
شوگا : سرورم؟
****
اخیییششش
بالاخره رسیدم
از اسب پیاده شدم رفتم سمت دروازه ها
امروز برای اولین بار میخوام امپراطور جئون رو ببینم جونن یوری گف که خیلی جذابه
ات : امم..یه نامه از طرف امپراطور گوگوریو اوردم
سرباز : خودم بهشون میدم
ات : امپراطور گفتن شخصا خودم باید بهش بدم
سرباز : عالیجناب الان در حال تمرین با محافظ شخصیشون هستن
ات : من یوری رو میشناسم دوستمه
سرباز : همراهم بیاین
چقد پفیوزه این سرباز توقع داشتی نامه رو بدم و برم ؟(-_- )
رفتم دنبالش که با مردی جذاب و بلند روبه رو شدم
یوری هم داشت باش شمشیر بازی میکرد
سرباز : سرورم...یه دختر از طرف پادشاه گوگوریو اومده
یدفه شمشیرش رو گردنم قرار گرف همون موقع کم بود سکته کنم
کوک : چی میخوای؟!
ات : به جان ابوجی هیچی🥲
یوری : اتتتتتتت
ات : یورییییی بیا این دوس پسرتو وردار
یوری :🗿....
ات : چیه
یوری : اهااا تو تا حالا امپراطور جئون رو ندیدی
این پسر....امپراطور جئونه
یا خودا
ات : من گوه خوردم باشه؟•-•
شمشیرشو بلند کرد و من بدو رفتم تو بغل یوری
ات : نجاتم بدهههههههههه
یوری : نمیخورتت دادا فقد شمشیرشو گزاشت
کوک : خب چی میخواستی
نامه رو دادم دستش باز کرد خوند که یه پوزخند ترسناکی به لبش نشست
ات : به امپراطور مین میگممممممم
یوری : چی میگی
ات : امپراطور جئون پوزخنده زد به برگه (زارت💨)
کوک : این هموم دوستته که تعریفشو میکردی؟
یوری : اوهوم
کوک : اونوقت با چه هدفی؟
ات : هویی..
کوک :*نگاه ترسناک*
ات : گوه خوردم
یوری :*خنده*
ات : زهرماررررر..چون مقامتون از من بالاتره اینطور بهم میخندی پفیوز...امپراطورت هم اصن ترسناک نیس شبیه خرگوشاس
یوری :....
ات : ها ساکت شدی
یوری : من دیگه نمیدونم خودتون مشکلتونو حل کنید
کوک : به بانو ویژه بگو وسایلمو اماده کنه که بریم
یوری : امیدوارم خونت پای خودت باشه..البته شما سرورم
کوک : این جوجه چیکار میخواد بکنه
ات : هویاااا الان میفرستمت سینه قبرستون
گیره سر رو ازش گرفتم و به موهام زدم
یه نگاهی بهش انداختم...چه لاغر مردنیه
از کیفی که همرام بود یه کیک برنجی در اوردم گرفتم سمتش ولی دستمو زد انداختش زمین
شوگا : گوزو فک میکنی من فقیر بدبختم!
ات :خو تخم سگ حد اقل نندازش زمین خودم میخوردم...
چقد رو اعصابه..ایششش
ات : حالا نگفتی چه گوهی هستی
شوگا : حتی بعد اینکه ریدم به اعصابت
ات : هوم...
شوگا :*از اون خنده لثه ایا*اسمم شوگا...اون چصویی که بهت فرمان میده برادرمه
ات : پشماممم....امپراطور بخنده همچین قیافه ای داره
شوگا : پس پی بردی که چصوعه
ات : واقعا دوقلویین...بعد کدوم بزرگتره؟
شوگا : من
ات : وایییی پشمام
شوگا : تو مگه پشم داری بچه؟
ات : نه*خنده*
شوگا : بیمزه..
یدفه یه صدایی توی مغزم پیچید...انگار اون حرفا خیلی مهمن"تا قبل غروب باید اینجا باشی"
ات : خاک تو سرم...سرورم من باید برم خدافظ
سوار اسبم شدم حرکت کردم
شوگا : سرورم؟
****
اخیییششش
بالاخره رسیدم
از اسب پیاده شدم رفتم سمت دروازه ها
امروز برای اولین بار میخوام امپراطور جئون رو ببینم جونن یوری گف که خیلی جذابه
ات : امم..یه نامه از طرف امپراطور گوگوریو اوردم
سرباز : خودم بهشون میدم
ات : امپراطور گفتن شخصا خودم باید بهش بدم
سرباز : عالیجناب الان در حال تمرین با محافظ شخصیشون هستن
ات : من یوری رو میشناسم دوستمه
سرباز : همراهم بیاین
چقد پفیوزه این سرباز توقع داشتی نامه رو بدم و برم ؟(-_- )
رفتم دنبالش که با مردی جذاب و بلند روبه رو شدم
یوری هم داشت باش شمشیر بازی میکرد
سرباز : سرورم...یه دختر از طرف پادشاه گوگوریو اومده
یدفه شمشیرش رو گردنم قرار گرف همون موقع کم بود سکته کنم
کوک : چی میخوای؟!
ات : به جان ابوجی هیچی🥲
یوری : اتتتتتتت
ات : یورییییی بیا این دوس پسرتو وردار
یوری :🗿....
ات : چیه
یوری : اهااا تو تا حالا امپراطور جئون رو ندیدی
این پسر....امپراطور جئونه
یا خودا
ات : من گوه خوردم باشه؟•-•
شمشیرشو بلند کرد و من بدو رفتم تو بغل یوری
ات : نجاتم بدهههههههههه
یوری : نمیخورتت دادا فقد شمشیرشو گزاشت
کوک : خب چی میخواستی
نامه رو دادم دستش باز کرد خوند که یه پوزخند ترسناکی به لبش نشست
ات : به امپراطور مین میگممممممم
یوری : چی میگی
ات : امپراطور جئون پوزخنده زد به برگه (زارت💨)
کوک : این هموم دوستته که تعریفشو میکردی؟
یوری : اوهوم
کوک : اونوقت با چه هدفی؟
ات : هویی..
کوک :*نگاه ترسناک*
ات : گوه خوردم
یوری :*خنده*
ات : زهرماررررر..چون مقامتون از من بالاتره اینطور بهم میخندی پفیوز...امپراطورت هم اصن ترسناک نیس شبیه خرگوشاس
یوری :....
ات : ها ساکت شدی
یوری : من دیگه نمیدونم خودتون مشکلتونو حل کنید
کوک : به بانو ویژه بگو وسایلمو اماده کنه که بریم
یوری : امیدوارم خونت پای خودت باشه..البته شما سرورم
کوک : این جوجه چیکار میخواد بکنه
ات : هویاااا الان میفرستمت سینه قبرستون
۶۵.۸k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.