بوکسر دوست داشتنی:)
بوکسر دوست داشتنی:)
p۳۹
صدای بوق ماشین رو گرفت..سمت ماشین رفت و وارد شد
تهیونگ هم رفته بود دنبال معشوقه اش که قراره به زودی مال همدیگه بشن...
کوک: این بانوی زیبا دوست دختر منه؟
ا.ت: بله جناب جئون(لبخند)
کوک: فکر کنم خوش شانس ترین آدم روی زمینم..
کوک سمت لبای ا.ت رفت و بوسه ای رو آغاز کرد..
سمت مکان مورد نظر حرکت کردن و هردو ماشین باهم رسیدن
ته دست تو دست بینا گذاشت و کوک هم همینطور..
باهم وارد شدن و سمت پاتوق عاشقانشون حرکت کردن
ا.ت و بینا از تعجب زیاد حتی توان حرف زدن هم نداشتن..
رسیدن و لب ساحل که نسیم خنکی هم داشت ایستادن..
ا.ت و بینا منتظر حرفی از ته و کوک بودن..
کوک: خب..فکر کنم امروز بهترین روز زندگیمون باشه..
ته: و همینطور خاطره ای به یاد موندنی
هردو باهم زانو زدن..جعبه ای از کت مشکی رنگشون بیرون آوردن..
سمت معشوقه هاشون بردن و منتظر موندن..
انگشتری ظریف و نقره ای رنگی با الماس کوچیکی روبه روی ا.ت و بینا قرار گرفته بود..
ا.ت: م..من الان....ن...نمیدونم باید چی بگم(بغض)
کوک: عزیزم...فقط باید انتخاب کنی..که دلت میخواد با همچین پسری تا آخر عمرت زندگی کنی؟(لبخند)
ته: بینا...تنها کلمه ای که الان توی ذهنمه اینه.....دوست دارم فرشته ی من..حاضری که تا آخرین روز زندگیت کنار من باشی؟
بینا و ا.ت نگاهی با ذوق و شوق بهم انداختن...بدون مقدمه پریدن بغل ته و کوک..روی ماسه ها..کنار دریا..با نسیم خنکی که موهاشون رو به رقص در میآورد دراز کشیده بودن..
بعد از کلی ابراز علاقه بهم..و بعد کلی گپ زدن..وقت رفتن بود...
ببخشید دیر شد
ولی بازم بابت حمایت ممنون
منتظر پارت باشید
دوستون دارممم💓💓💓
p۳۹
صدای بوق ماشین رو گرفت..سمت ماشین رفت و وارد شد
تهیونگ هم رفته بود دنبال معشوقه اش که قراره به زودی مال همدیگه بشن...
کوک: این بانوی زیبا دوست دختر منه؟
ا.ت: بله جناب جئون(لبخند)
کوک: فکر کنم خوش شانس ترین آدم روی زمینم..
کوک سمت لبای ا.ت رفت و بوسه ای رو آغاز کرد..
سمت مکان مورد نظر حرکت کردن و هردو ماشین باهم رسیدن
ته دست تو دست بینا گذاشت و کوک هم همینطور..
باهم وارد شدن و سمت پاتوق عاشقانشون حرکت کردن
ا.ت و بینا از تعجب زیاد حتی توان حرف زدن هم نداشتن..
رسیدن و لب ساحل که نسیم خنکی هم داشت ایستادن..
ا.ت و بینا منتظر حرفی از ته و کوک بودن..
کوک: خب..فکر کنم امروز بهترین روز زندگیمون باشه..
ته: و همینطور خاطره ای به یاد موندنی
هردو باهم زانو زدن..جعبه ای از کت مشکی رنگشون بیرون آوردن..
سمت معشوقه هاشون بردن و منتظر موندن..
انگشتری ظریف و نقره ای رنگی با الماس کوچیکی روبه روی ا.ت و بینا قرار گرفته بود..
ا.ت: م..من الان....ن...نمیدونم باید چی بگم(بغض)
کوک: عزیزم...فقط باید انتخاب کنی..که دلت میخواد با همچین پسری تا آخر عمرت زندگی کنی؟(لبخند)
ته: بینا...تنها کلمه ای که الان توی ذهنمه اینه.....دوست دارم فرشته ی من..حاضری که تا آخرین روز زندگیت کنار من باشی؟
بینا و ا.ت نگاهی با ذوق و شوق بهم انداختن...بدون مقدمه پریدن بغل ته و کوک..روی ماسه ها..کنار دریا..با نسیم خنکی که موهاشون رو به رقص در میآورد دراز کشیده بودن..
بعد از کلی ابراز علاقه بهم..و بعد کلی گپ زدن..وقت رفتن بود...
ببخشید دیر شد
ولی بازم بابت حمایت ممنون
منتظر پارت باشید
دوستون دارممم💓💓💓
۱۳.۸k
۲۰ آذر ۱۴۰۳