فن فیک:پایان خوش پارت:۵ انیمه:سگ های ولگرد بانگو
گریه کاتیا به سکسکه تبدیل شد ، چویا دوباره بازمش را بیرون داد و همین طور که سر کاتیا را نوازش میکرد ادامه داد :
_ در هر صورت فکر نمیکنم کسی دنبال یه دختر بچه بیرون از یوکوهاما ، اونم بین ماها بگرده .
دو کلمه بیرون و یوکوهاما وقتی کنار هم قرار گرفتن باعث تپش قلب ناخودآگاهی کاتیا شدند ، اگر بیرون از یوکوهاما باشه چقدر امکان داشت که بتونه کنترل مناسبی روی اتفاقات داشته باشه ؟
جوانه امیدی که در دلش زده بود خشک شد ، اما با فکر کردن به این که دست چه کسانی سپرده شده دوباره لبخند زد .
شاید حدود یک هفته بعد چویا اسم `` آی`` رو برای کاتیا انتخاب کرد ، دقیق یادش نمیآمد که در زندگی قبلیش تو یوکوهاما با چه اسمی صدا میشد اما ، هرچی که بود مطمئنا این اسم رو بیشتر دوست داشت .
بر خلاف تصورش زندگی کنار چویا و اعضای گروهش شیرین تر از چیزی بود که فکر میکرد ؛ شاید به همین خاطر بود که کاتیا یا همون آی فراموش کرده بود برای چی به این بُعد آمده .
اما زندگی شیرینش در کنار چویا و دوستاش بیشتر از سه سال طول نکشید .
قبلاً از بقیه شنیده بود که چند تا از اعضا رو مافیا گرفته ، شناختی که از مافیا توی زندگی قبلیش داشت باعث شده بود حس نگرانی شدیدی درش شکل بگیره ، و این حس با شنیدن خبر ورود چند فرد غریبه که احتمالا از مافیا بندر هستند شدت گرفت .
چویا مثل همیشه از خونه خارج شد و در رو بست رو به روی کاتیا که رو زمین درحال بازی با خاک و گل ها بود کرد و گفت :
_ از خونه فاصله نگیر آی باشه؟ ممکنه اعضای مافیا این اطراف باشن ، زیاد هم بیرون نمون.
آی لبخند چشم بسته ای زد و سرش رو به معنی باشه تکون داد .
چویا سر کاتیا رو ناز کردم و همین طور که از جاش بلند میشد زمزمه کرد :
_ آفرین دختر خوب
آی قبل از این که چویا ازش فاصله بگیره با صدای کودکانه و شیرین خودش پرسید :
_ کجا میری ؟
_میرم حساب چند تا مافیایی رو برسم
و خیلی زود با استفاده از مهبتش دور شد .
کاتیا نگران بود ، نگران کسایی که تو این مدت مراقبش بودند ، جدا از اون اگر سر پناهش رو از دست میداد امکان پیدا شدنش توسط برادرش بیشتر میشد ، اون وقت بود که دیگه هیچ کس حتی چهره فوق کیوت آی هم به کمکش نمیومد .!
در این زندگیش هم زیاد از اتفاق ها خبر نداشت و تنها وقتی میفهمید اتفاقی افتاده که همه افرادی که میشناخت دور هم جمع میشدند و در بین صحبت های همیشگیشون از اخبار و اتفاق هایی که افتاده هم میگفتند.
اما خب اون فعلا سه سالش بود و در هرجای دیگه ای هم بود هیچ کاری ازش برنمیومد .
آی اصلا نمیدونست در طی روز چه اتفاق هایی افتاده اما وقتی که شب شد و همه غیر از چویا به خونه و محل تجمع اعضا برگشتن نگران شد .
همین حس مجبورش کرد تا بی مقدمه سوالش رو بپرسه :
_چویا کو ؟
_ در هر صورت فکر نمیکنم کسی دنبال یه دختر بچه بیرون از یوکوهاما ، اونم بین ماها بگرده .
دو کلمه بیرون و یوکوهاما وقتی کنار هم قرار گرفتن باعث تپش قلب ناخودآگاهی کاتیا شدند ، اگر بیرون از یوکوهاما باشه چقدر امکان داشت که بتونه کنترل مناسبی روی اتفاقات داشته باشه ؟
جوانه امیدی که در دلش زده بود خشک شد ، اما با فکر کردن به این که دست چه کسانی سپرده شده دوباره لبخند زد .
شاید حدود یک هفته بعد چویا اسم `` آی`` رو برای کاتیا انتخاب کرد ، دقیق یادش نمیآمد که در زندگی قبلیش تو یوکوهاما با چه اسمی صدا میشد اما ، هرچی که بود مطمئنا این اسم رو بیشتر دوست داشت .
بر خلاف تصورش زندگی کنار چویا و اعضای گروهش شیرین تر از چیزی بود که فکر میکرد ؛ شاید به همین خاطر بود که کاتیا یا همون آی فراموش کرده بود برای چی به این بُعد آمده .
اما زندگی شیرینش در کنار چویا و دوستاش بیشتر از سه سال طول نکشید .
قبلاً از بقیه شنیده بود که چند تا از اعضا رو مافیا گرفته ، شناختی که از مافیا توی زندگی قبلیش داشت باعث شده بود حس نگرانی شدیدی درش شکل بگیره ، و این حس با شنیدن خبر ورود چند فرد غریبه که احتمالا از مافیا بندر هستند شدت گرفت .
چویا مثل همیشه از خونه خارج شد و در رو بست رو به روی کاتیا که رو زمین درحال بازی با خاک و گل ها بود کرد و گفت :
_ از خونه فاصله نگیر آی باشه؟ ممکنه اعضای مافیا این اطراف باشن ، زیاد هم بیرون نمون.
آی لبخند چشم بسته ای زد و سرش رو به معنی باشه تکون داد .
چویا سر کاتیا رو ناز کردم و همین طور که از جاش بلند میشد زمزمه کرد :
_ آفرین دختر خوب
آی قبل از این که چویا ازش فاصله بگیره با صدای کودکانه و شیرین خودش پرسید :
_ کجا میری ؟
_میرم حساب چند تا مافیایی رو برسم
و خیلی زود با استفاده از مهبتش دور شد .
کاتیا نگران بود ، نگران کسایی که تو این مدت مراقبش بودند ، جدا از اون اگر سر پناهش رو از دست میداد امکان پیدا شدنش توسط برادرش بیشتر میشد ، اون وقت بود که دیگه هیچ کس حتی چهره فوق کیوت آی هم به کمکش نمیومد .!
در این زندگیش هم زیاد از اتفاق ها خبر نداشت و تنها وقتی میفهمید اتفاقی افتاده که همه افرادی که میشناخت دور هم جمع میشدند و در بین صحبت های همیشگیشون از اخبار و اتفاق هایی که افتاده هم میگفتند.
اما خب اون فعلا سه سالش بود و در هرجای دیگه ای هم بود هیچ کاری ازش برنمیومد .
آی اصلا نمیدونست در طی روز چه اتفاق هایی افتاده اما وقتی که شب شد و همه غیر از چویا به خونه و محل تجمع اعضا برگشتن نگران شد .
همین حس مجبورش کرد تا بی مقدمه سوالش رو بپرسه :
_چویا کو ؟
۱.۶k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.