رمان : داداشی
رمان : داداشی
پارت ۵
ارسلان : بزرگ تر بودمو خیلی باهاش اوکی نبودم ولی بزرگ تر که شدیم به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم حتا چند بار میخواستم بهش تجا...وز کنم ولی خب نکردم فکر کردم که نه مطمئن بودم که از دستش میدم هرروز هم بیشتر دیروز عاشقش میشم
دیانا : واقعا دلم براش تنگ شده بود چون فقط اون بود که همیشه پشتم بود و الان دیگه هیچکی کنارم نیست
تصمیم گرفتم چون کوچیک ترم برم براش یه دسته گل ژیپسوفیلا بگیرم و بیام
( عکسشو پست میکنم )
رفتم آماده شدم یه هودیه لَش مشکی با شلوار کارگو مشکی پوشیدم یه برق لب زدم و رفتم پایین چون پوستم خیلی سفید بود همیشه یه برق لب صورتی میزنم همین موهامو باز کردم ریختم دورم و کلامو سر کردم و رفتم اولیم گل فروشی و .........
پارت ۵
ارسلان : بزرگ تر بودمو خیلی باهاش اوکی نبودم ولی بزرگ تر که شدیم به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم حتا چند بار میخواستم بهش تجا...وز کنم ولی خب نکردم فکر کردم که نه مطمئن بودم که از دستش میدم هرروز هم بیشتر دیروز عاشقش میشم
دیانا : واقعا دلم براش تنگ شده بود چون فقط اون بود که همیشه پشتم بود و الان دیگه هیچکی کنارم نیست
تصمیم گرفتم چون کوچیک ترم برم براش یه دسته گل ژیپسوفیلا بگیرم و بیام
( عکسشو پست میکنم )
رفتم آماده شدم یه هودیه لَش مشکی با شلوار کارگو مشکی پوشیدم یه برق لب زدم و رفتم پایین چون پوستم خیلی سفید بود همیشه یه برق لب صورتی میزنم همین موهامو باز کردم ریختم دورم و کلامو سر کردم و رفتم اولیم گل فروشی و .........
۲.۵k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.