part2
#part2
-با عصبانیت بلند شدم و با اون دختر به اتاق رفتیم که دختره رفت رو تخت نشستم و دستاشو گذاشت جلو صورتش
-ببین ا.ت من اصلا از...
+خودم میدونم فک کردی من به این ازدواج راضیم؟‹با اشک›
-به هر حال منو تو کاری نمیتونیم بکنیم ولی اینو بدون تو باعث شدی من نتونم با کسی که دوسش دارم ازدواج کنم پس فک نکن بهت راحت میگیرم و کاری بهت ندارم زندگیمو نابود کردی زندگیتو جهنم میکنم پس تا میتونی تا زمان عروسی خوش بگذرون چون بعد اون قرار نیس که خوش بگذرونی!
حرفامو بهش گفتم و از اتاق اومدم بیرون و به سمت پدرم رفتم
-پدر ما حرفامونو زدیم الان میتونم برم خونه؟
▪چه زود سوئیچ رو بردار و برو خونه من یکم کار دارم فعلا اینجا میمونم راستی منو اقای پارک تصمیم گرفتیم که 2 روز دیگه شما ازدواج کنید و رسما بشین زن شوهر
-اینکه خیلی زوده
*هر چه زود تر بهتر
▪کوکی برو ا.ت رو صدا کن باهم برید برای خرید لباس
-الان وقت ندارم بمونه واسه فردا
خدانگهدار..
‹یه چیزی بگم خب شاید بعضیاتون بگین مادرای اینا کو؟
خب ببینین مادرای اینا برای یه کاری(کار شرکت) رفتن خارج و از این موضوع خبر دارن و از این ازدواج راضین و فقط برای مراسم عروسی میان و بعد اون پدر مادرای اینا میرن خارج و فقط ا.ت و کوک میمونن›
سوئیچ رو برداشتم و از خونه زدم بیرون
سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی هایون‹دوس دختره فعلیش› حرکت کردم
"30مین بعد"
ماشینو پارک کردم یه نگاه به خدم تو اینه انداختم یقیه ی لباسم رو درست کردم و از ماشین پیاده شدم.
دینگ دینگ‹صدای زنگ در›
بعد چند بار زنگ زدن بالاخره هایون درو باز کرد
×سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
چرا نگفتی میای؟
-سلام اومدم بهت یه چیزی بگم و برم کار دارم
×خیلی خب بیا تو
-ممنون
رفتم داخل و رو مبل نشستم
-سریع میرم اصل مطلب ببین من دارم ازدواج میکنم
×چ..ی..چی میگی
-ببین این ازدواج به میل خدم نیست و اجباریه
×تو داری خیانت میکنی
-خیانت نمیکنم میگم که اجباریه مجبورم
×چرا؟چرا مجبوری؟!
-به خاطر شرکت و اینکه اگه ازدواج نکنم از ارث محروم میشم
×محروم میشی؟ اگه اینجوریه خیلی خب ازدواج کن ولی بعدا طلاق بگیر
-همین کارو میکنم اول حسابی اذیتش میکنم زندگیشو جهنم میکنم به خاطر اینکه نزاشت هم به تو برسم هم..
×هم چی؟
-هیچی ولش
خوشحال شدم دیدمت ناراحت نشو یه مدت بگذره ازش طلاق میگیرم و با تو ازدواج میکنم
×میدونم حالا زمان عروسی کیه؟
-پس فردا
×چرا انقدر زود
-به خاطر شرکت و اینکه پدرم با پدر اون تو خارج کار دارن باید زودتر برن
×عاها یکم پول میدی بهم من نمیتونم عروسی عشقم رو ببینم برای همین با دوستام میرم بیرون پولم کمه
-باشه چقد؟
×...‹یه مبلغ زیاد ولی نه خیلی زیاد›
-باشه میریزم به کارت
من دیگه میرم خدافز
×خدافز...
-با عصبانیت بلند شدم و با اون دختر به اتاق رفتیم که دختره رفت رو تخت نشستم و دستاشو گذاشت جلو صورتش
-ببین ا.ت من اصلا از...
+خودم میدونم فک کردی من به این ازدواج راضیم؟‹با اشک›
-به هر حال منو تو کاری نمیتونیم بکنیم ولی اینو بدون تو باعث شدی من نتونم با کسی که دوسش دارم ازدواج کنم پس فک نکن بهت راحت میگیرم و کاری بهت ندارم زندگیمو نابود کردی زندگیتو جهنم میکنم پس تا میتونی تا زمان عروسی خوش بگذرون چون بعد اون قرار نیس که خوش بگذرونی!
حرفامو بهش گفتم و از اتاق اومدم بیرون و به سمت پدرم رفتم
-پدر ما حرفامونو زدیم الان میتونم برم خونه؟
▪چه زود سوئیچ رو بردار و برو خونه من یکم کار دارم فعلا اینجا میمونم راستی منو اقای پارک تصمیم گرفتیم که 2 روز دیگه شما ازدواج کنید و رسما بشین زن شوهر
-اینکه خیلی زوده
*هر چه زود تر بهتر
▪کوکی برو ا.ت رو صدا کن باهم برید برای خرید لباس
-الان وقت ندارم بمونه واسه فردا
خدانگهدار..
‹یه چیزی بگم خب شاید بعضیاتون بگین مادرای اینا کو؟
خب ببینین مادرای اینا برای یه کاری(کار شرکت) رفتن خارج و از این موضوع خبر دارن و از این ازدواج راضین و فقط برای مراسم عروسی میان و بعد اون پدر مادرای اینا میرن خارج و فقط ا.ت و کوک میمونن›
سوئیچ رو برداشتم و از خونه زدم بیرون
سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی هایون‹دوس دختره فعلیش› حرکت کردم
"30مین بعد"
ماشینو پارک کردم یه نگاه به خدم تو اینه انداختم یقیه ی لباسم رو درست کردم و از ماشین پیاده شدم.
دینگ دینگ‹صدای زنگ در›
بعد چند بار زنگ زدن بالاخره هایون درو باز کرد
×سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
چرا نگفتی میای؟
-سلام اومدم بهت یه چیزی بگم و برم کار دارم
×خیلی خب بیا تو
-ممنون
رفتم داخل و رو مبل نشستم
-سریع میرم اصل مطلب ببین من دارم ازدواج میکنم
×چ..ی..چی میگی
-ببین این ازدواج به میل خدم نیست و اجباریه
×تو داری خیانت میکنی
-خیانت نمیکنم میگم که اجباریه مجبورم
×چرا؟چرا مجبوری؟!
-به خاطر شرکت و اینکه اگه ازدواج نکنم از ارث محروم میشم
×محروم میشی؟ اگه اینجوریه خیلی خب ازدواج کن ولی بعدا طلاق بگیر
-همین کارو میکنم اول حسابی اذیتش میکنم زندگیشو جهنم میکنم به خاطر اینکه نزاشت هم به تو برسم هم..
×هم چی؟
-هیچی ولش
خوشحال شدم دیدمت ناراحت نشو یه مدت بگذره ازش طلاق میگیرم و با تو ازدواج میکنم
×میدونم حالا زمان عروسی کیه؟
-پس فردا
×چرا انقدر زود
-به خاطر شرکت و اینکه پدرم با پدر اون تو خارج کار دارن باید زودتر برن
×عاها یکم پول میدی بهم من نمیتونم عروسی عشقم رو ببینم برای همین با دوستام میرم بیرون پولم کمه
-باشه چقد؟
×...‹یه مبلغ زیاد ولی نه خیلی زیاد›
-باشه میریزم به کارت
من دیگه میرم خدافز
×خدافز...
۲۱.۱k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.