خلافکار قسمت ۲:
یونگی:خوشبختم،خب میخوای بریم خونه ی من؟
گفتی:منم همینطور،باشه بریم
یونگی:رفیق؟
گفتی:رفیق
یونگی:خوبه بریم
سپس کمکت وسایلت رو جمع کرد رفتید خونه ی اون،خوشبختانه یه اتاق اضافی داشت تو اونجا موندی،به مادرت اینا خبر دادی که دوست کره ای پیدا کردی که هوات رو داره و خونه ی اونی اونا هم موافقت کردن اما فهمیدن پسره خواستن مخالفت کنن که فهمیدن اتاق جدا داری خیالشون راحت شد،خلاصه روز ها میگذشت شما دوتا رفیق باهم صمیمی شده بودید،به لطف یونگی با کره آشنا شدی گرچه خب بعضی ها فکر میکردن شما زوج هستید ولی اینطور نبود،درسته اون خوشتیپ و جنتلمن بود اما خب مرد رویاهای تو نبود،امروز جفتتون رفتید خرید که از این دخترای لوسو نچسب اومدن سواغ یونگی بیچاره
دخترا:اوپا!اوپا!
یونگی تا اونارو دید گفت:متاسفم اما...
بعد سریع شونه هاتو گرفت و چرخید اونور که اونا یه چیز دیگه فکر کنن بعد یونگی که دید رفتن سریع بردت و لباس هایی رو با رنگ لباس های خودش ست انتخاب کرد و خرید تو هم پوشیدی و جفت هم راه میرفتید برای اینکه رفیق جنابعالی در امان باشن😂کسی به یونگی زنگ زد انگار یه زن بود
یونگی:دوباره چیه؟
دختره:عجله کن اینجا همه منتظر ما هستن
یونگی:آخه من..
یونگی نگاهی به تو کرد گفت:باشه میام
یونگی:عجله کن باید بریم جایی
گفتی:کجا؟
یونگی:خودت میفهمی بیا
یونگی بردت و یه لباس مجلسی مشکی کوتاه و لختی برات خرید و تو هم پوشیدی گفتی:آخه این زیاد...
یونگی:زیاد معمولی میپوشی برای مهمونی خاص باید مثل دخترای اینجا بنظر بیای،نترس هوات رو دارم پسری سمتت نمیاد
بعد بردت و برات کفش پاشنه دار مشکی خرید و یه پالتوی خزدار از پوست گرگ و رفتید اون هم یه لباس یعقه باز سیاه با یه پالتوی بلند مشکی خریدو بردت یه آرایشگاه موهاتو حالت دار کردن و آرایشت کردن لیموزین مشکی اومد اونجا و سوار شدید رفتید،رسیدید اونجا بار بود
گفتی:ما کجا اومدیم؟
یونگی:دستمو بگیر
یونگی به بازوش اشاره کرد و تو گرفتیش،داخل حس غریبی میکردی چون تاحالا بار نرفته بودی همه با دیدنتون شوکه شدن،دختره حسودی کرد اما خودشو جمع کرد و اومد جلو و ایستاد به تو بد نگاه کرد تو هم یونگی رو ول کردی بعد اون دستشو دور گردن یونگی حلقه کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود
یونگی خودشو کشید کنار دستتو گرفت و رفتید نشستید،پسره خوشتیپ دیگه ای هم از روی صحنه پایین اومد انگار که قبلش درحال خوندن بوده یعقه اش هم باز بود اومد باهات دست داد یکی از دستاش رو تتو زده بود
پسر:دوست دختر یونگی هستی دیگه؟خوشبختم،جئون جونگ کوکم
تو شوکه شدی،با لبخند باهاش دست دادی گفتی:....(اسمت)هستم،خوشبختم
کوک شیشه شامپاین برداشت گفت:موافقید به افتخار مهمون جدیدمون جشن بگیریم؟
گفتی:منم همینطور،باشه بریم
یونگی:رفیق؟
گفتی:رفیق
یونگی:خوبه بریم
سپس کمکت وسایلت رو جمع کرد رفتید خونه ی اون،خوشبختانه یه اتاق اضافی داشت تو اونجا موندی،به مادرت اینا خبر دادی که دوست کره ای پیدا کردی که هوات رو داره و خونه ی اونی اونا هم موافقت کردن اما فهمیدن پسره خواستن مخالفت کنن که فهمیدن اتاق جدا داری خیالشون راحت شد،خلاصه روز ها میگذشت شما دوتا رفیق باهم صمیمی شده بودید،به لطف یونگی با کره آشنا شدی گرچه خب بعضی ها فکر میکردن شما زوج هستید ولی اینطور نبود،درسته اون خوشتیپ و جنتلمن بود اما خب مرد رویاهای تو نبود،امروز جفتتون رفتید خرید که از این دخترای لوسو نچسب اومدن سواغ یونگی بیچاره
دخترا:اوپا!اوپا!
یونگی تا اونارو دید گفت:متاسفم اما...
بعد سریع شونه هاتو گرفت و چرخید اونور که اونا یه چیز دیگه فکر کنن بعد یونگی که دید رفتن سریع بردت و لباس هایی رو با رنگ لباس های خودش ست انتخاب کرد و خرید تو هم پوشیدی و جفت هم راه میرفتید برای اینکه رفیق جنابعالی در امان باشن😂کسی به یونگی زنگ زد انگار یه زن بود
یونگی:دوباره چیه؟
دختره:عجله کن اینجا همه منتظر ما هستن
یونگی:آخه من..
یونگی نگاهی به تو کرد گفت:باشه میام
یونگی:عجله کن باید بریم جایی
گفتی:کجا؟
یونگی:خودت میفهمی بیا
یونگی بردت و یه لباس مجلسی مشکی کوتاه و لختی برات خرید و تو هم پوشیدی گفتی:آخه این زیاد...
یونگی:زیاد معمولی میپوشی برای مهمونی خاص باید مثل دخترای اینجا بنظر بیای،نترس هوات رو دارم پسری سمتت نمیاد
بعد بردت و برات کفش پاشنه دار مشکی خرید و یه پالتوی خزدار از پوست گرگ و رفتید اون هم یه لباس یعقه باز سیاه با یه پالتوی بلند مشکی خریدو بردت یه آرایشگاه موهاتو حالت دار کردن و آرایشت کردن لیموزین مشکی اومد اونجا و سوار شدید رفتید،رسیدید اونجا بار بود
گفتی:ما کجا اومدیم؟
یونگی:دستمو بگیر
یونگی به بازوش اشاره کرد و تو گرفتیش،داخل حس غریبی میکردی چون تاحالا بار نرفته بودی همه با دیدنتون شوکه شدن،دختره حسودی کرد اما خودشو جمع کرد و اومد جلو و ایستاد به تو بد نگاه کرد تو هم یونگی رو ول کردی بعد اون دستشو دور گردن یونگی حلقه کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود
یونگی خودشو کشید کنار دستتو گرفت و رفتید نشستید،پسره خوشتیپ دیگه ای هم از روی صحنه پایین اومد انگار که قبلش درحال خوندن بوده یعقه اش هم باز بود اومد باهات دست داد یکی از دستاش رو تتو زده بود
پسر:دوست دختر یونگی هستی دیگه؟خوشبختم،جئون جونگ کوکم
تو شوکه شدی،با لبخند باهاش دست دادی گفتی:....(اسمت)هستم،خوشبختم
کوک شیشه شامپاین برداشت گفت:موافقید به افتخار مهمون جدیدمون جشن بگیریم؟
۷۵۴
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.