عشق ممنوعه p7
جلوشو نگاه کرد، اصلا نفهمیده بود که چطوری به این بالا اومده بود تنها چیزی که میشنوید صدای برادرش بود
- جناب کیم و همسرشون
با همه توانش داد زد. چشماش پر از اشک بود و جلوش رو نمیدید اما به خوبی میدونست که روی پشت بوم هست. لبخند غمگینی زد و جلوتر رفت چندتا پلک زد تا اطرافو به خوبی ببینه. معشوقهش رو تو حیاط دید که داره با تلفن حرف میزنه و همزمان سیگار میکشه. لبخندش گشاد تر شد و لبه ی بوم وایستاد
- نه اگه بخوام این کارو بکنم آبروی بابام میره اگه بمیرم هم بابام زندم میکنه و خودش منو میکشه
آروم آروم عقب رفت و روی زمین نشست که تلفنش زنگ خورد شماره ناشناسی بود
- الو؟
- اون بالا جایی هم برای من هست بشینم و قهوه بخوریم؟
- آقای کیم؟
- درسته
- الان میام پایین
مثل برق زده ها از جاش بلند شد و پله هارو پایین رفت در حیاطو به سرعت باز کرد کرد و به سمت تهیونگ دوید.
نفس نفس میزد و به زور تونست صداش کنه
- آقای کیم
- جونگ کوکا خوبی؟
- نه نه لطفا... خواهش میکنم راجبش به بابا چیزی نگین
تهیونگ لبخندی زد و از جاش بلند شد
- راجب چی؟
- یعنی شما..
تهیونگ با بغل کردن پسر کوچولویی که جلوش وایستاده بود حرفش رو نصفه گذاشت
- مطمئنم دلیلی برای این کار داشتی ولی هز چیزی که بود میتونی باهام راجبش حرف بزنی خب؟
بعد نفسش رو آروم بیرون داد و ادامه داد:
- وقتی هم سن تو بودم.. بیخیال.. درسته من شریک پدرتم ولی میتونم دوست خوبی برات باشم هر موقع به یه دوست نیاز داشتی برای حرف زدن منو از یادت نبر شمارتو از برادرت گرفتم خواستی حرف بزنی بهم زنگ بزن
- ممنون آقای کیم
- راحت باش، تهیونگ هستم
و بعدش جونگ کوک رو از آغوش آرامش بخشش بیرون کشید
- بیا بریم داخل مطمئنا پدرت داره دنبالمون میگرده
- بله.. ب..بریم
- جناب کیم و همسرشون
با همه توانش داد زد. چشماش پر از اشک بود و جلوش رو نمیدید اما به خوبی میدونست که روی پشت بوم هست. لبخند غمگینی زد و جلوتر رفت چندتا پلک زد تا اطرافو به خوبی ببینه. معشوقهش رو تو حیاط دید که داره با تلفن حرف میزنه و همزمان سیگار میکشه. لبخندش گشاد تر شد و لبه ی بوم وایستاد
- نه اگه بخوام این کارو بکنم آبروی بابام میره اگه بمیرم هم بابام زندم میکنه و خودش منو میکشه
آروم آروم عقب رفت و روی زمین نشست که تلفنش زنگ خورد شماره ناشناسی بود
- الو؟
- اون بالا جایی هم برای من هست بشینم و قهوه بخوریم؟
- آقای کیم؟
- درسته
- الان میام پایین
مثل برق زده ها از جاش بلند شد و پله هارو پایین رفت در حیاطو به سرعت باز کرد کرد و به سمت تهیونگ دوید.
نفس نفس میزد و به زور تونست صداش کنه
- آقای کیم
- جونگ کوکا خوبی؟
- نه نه لطفا... خواهش میکنم راجبش به بابا چیزی نگین
تهیونگ لبخندی زد و از جاش بلند شد
- راجب چی؟
- یعنی شما..
تهیونگ با بغل کردن پسر کوچولویی که جلوش وایستاده بود حرفش رو نصفه گذاشت
- مطمئنم دلیلی برای این کار داشتی ولی هز چیزی که بود میتونی باهام راجبش حرف بزنی خب؟
بعد نفسش رو آروم بیرون داد و ادامه داد:
- وقتی هم سن تو بودم.. بیخیال.. درسته من شریک پدرتم ولی میتونم دوست خوبی برات باشم هر موقع به یه دوست نیاز داشتی برای حرف زدن منو از یادت نبر شمارتو از برادرت گرفتم خواستی حرف بزنی بهم زنگ بزن
- ممنون آقای کیم
- راحت باش، تهیونگ هستم
و بعدش جونگ کوک رو از آغوش آرامش بخشش بیرون کشید
- بیا بریم داخل مطمئنا پدرت داره دنبالمون میگرده
- بله.. ب..بریم
۴.۲k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.